تقدیر تاریخی ما در شعر کتیبه اخوان ثالث

مهرداد لطفی

نخست نگاه کنیم به شعر کتیبه از مهدی اخوان ثالث و بعد برسیم به این امر که چرا تقدیر تاریخی ما از این شانه به آن شدن است و چرا مدام جهد می کنیم خودرا بدان بالا می رسانیم و باز بر می گردیم در سیاهچاله تاریخ و باز روز از نو روزی از نو.

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با
زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر
سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم
لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک … دو … سه …. دیگر بار
هلا ، یک … دو … سه …. دیگر بار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
خلاصه داستان
جمعی از مردم که با زنجیر پاهایشان بهم متصل است و قدرت حرکت شان را درازای زنجیر معین می کند در گوشه ای گرفتارند که ندایی که معلوم نیست منشاش کجاست به آن ها می گوید که در تخته سنگی که در نزدیکی آن هاست راز رهایی آن ها نوشته شده است. یکی از آن ها که زنجیر سنگین تری به پا دارد به آنها می گوید باید رفت و دید که پیشینیان ما چه رازی را بر تخته سنگ حک کرده اند که راز رهایی ماست.
پس همگی حرکت می کنند و یکی که زنجیرش رهاتر است ،بالا می رود ،و نوشته روی کتیبه را می خواند :
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند
پس همگی جهد می کنند سنگ را بگردانند تا ببیند راز نوشته شده در آن روی سنگ چیست.
سنگ را بر می گردانند و می بینند که همان نوشته تکرار شده است
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند

اگر بپذیریم که راه رهایی انسان انقلاب در همه عرصه هاست و این بر گرداندن سنگ از این رو بدان رو کنایه از انقلاب است و این انقلاب در تغییر حکومت ها معنا می یابد چرا ما به تغییر نمی رسیم و بر می گردیم به همانجایی که بودیم .بر می گردیم به خانه نخست خسته تر و مایوس تر از قبل و یادمان می رود که شور وشعفی داشتیم برای انقلاب و بر گرداندن همه چیز از این روبه آن رو. ما مردمانی هستیم پای در زنجیر خب باید ببینیم این زنجیر و ماهیت این زنجیرچیست؟ چرا ما بهم زنجیر شده گان نمی توانیم از این زنجیر رهایی یابیم و تک تک یا گروه گروه بهر سویی که می خواهیم برویم وهر کاری را که دلمان می خواهد بکنیم و سازنده یا سازندگان این زنجیر کیست و علت وجودی آن از چه روست. گفته می شود كتيبه اسطوره انسانی ست که می کوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبر آلود معمای ژرف هستی را کشف کند اما راه بجایی نمی برد.

آیا این گونه است ؟

آدمی مدام در پی ناشناخته هاست. ومدام بر دایره دانسته هایش افزوده می شود بهمین خاطر است که مدام ما با کشفیات نو روبروئیم. اما مراد اخوان کندوکاو در معمای راز آلود هستی نیست که ما برای رسیدن به حداقل هایش راه درازی در پیش داریم. مشکل اصلی ما در زنجیرهایی تاریخی ست که از سنت دیر پای استبداد و مذهب بر پاهای ما بسته شده است و ما را از پریدن باز می دارد. سرنوشتی که در گردونة رنج ما گره خورده است. و چون بندی بر دست و پای ما ن ما را از رفتن بازمان می دارد.و ممکن است با باورما به این زنجیر ما را به پوچی و نیهلیسم نزدیک کند. و ما دست بکشیم از رستگاری خود و دیگران بخاطر شکست های پیاپی ،بخاطر این رو برو شدن تمامی تلاش های ما در یک دایره بسته رفتن و آمدن آدم ها و تکرار شرارت و بدی در یک کنتکست تاریخی . گفته می شود یک روایت تاریخی می تواند به یک اسطوره تاریخی بدل شود.

باید پرسید چرا ؟
بخاطر تکرار و ثابت ماندن عناصر اصلی این تراژدی ،بخاطر ادامه نفس بدی در دوران های مختلف تاریخ.بخاطر اشتیاق و تلاش و در آخر شکست و سرخوردگی و یاس و تحصیلی بی حاصل. بعنوان یک پیام از یک تقدیری تاریخی و ادغام جبری تاریخی در جبری اجتماعی و یاس و گیج شدن آدم ها که این تقدیر و این جبر بچه معناست و باز شدن پای ماورالطبیعه. تنها وجه مشترک در این تاریخ و بین این مردم زن و مرد پیر و جوان زنجیر هایی ست که پا ها و شاید دل ها را بهم وصل می کند. زنجیری به درازنای یک تاریخ برای در بند کردن یک قوم و یک ملت و آرزوی نامتحقق برای آزادی. خب بایداین ملت پیش از حرکت کردن و هلا گفتن یک دو سه شک می کردند در این تقدیر تاریخی و این زنجیر ها و پاهایی که از رفتن منع شده بودند و از خود می پرسیدند چرا باید زنجیری در کار باشد وبهانه و دلیل بودن این زنجیر چیست. شکی که می توانست فرابروید به پرسش و پرسیدن تا این پرسش به شعوری تاریخی بدل شود و از دل این شعور خردی همگانی شکل بگیرد برای بر چیدن زنجیر هایی که بر پا ها و دست ها و ذهن و روح و روان ماست و از اینجابرسیم به نقد ایده ها و از دل این نقد که نقد تمامی نقد هاست برسیم به دل حادثه.تا تاریکی برود و روشنایی بیاید و آزادی رو بنماید و تک صدایی به چند صدایی و پلورالیسم بدل شود.

با بر چیدن زنجیر هاست که انقلاب و از این رو کردن سنگ به روی دیگر معنا و مفهومی دیگر می یابد که رازی در کار نیست .و باید جهان را از زاویه آزادی فردی و جمعی نگریست و تقدیری ازلی و ابدی در کار نیست و انسان بعنوان یک موجود آزاد و مختار صاحب حقوقی ست که این حقوق قابل مصادره نیست. فاجعه آن جاست که ما تن دهیم به این تقدیر و این تن دادن نشان از ضعف فهم و اندیشه در گره گشایی از این کلاف گوریده تاریخی ما دارد.و ما مدام دور خود بچرخیم مدام به حرکت در آئیم و به بالای صخره برویم و سنگ را بچرخانیم و این مستبد را پائین بکشیم و مستبد دیگری را بالا ببریم تا این آسیاب با خون ما گندم استبداد را آرد کند و تکرار از پس تکرار. ما باید پیش از هر هلا گفتنی پی بگیریم این زنجیر هایی را که به پاهای ما بسته شده است و برویم تا بدایت تاریخ و پیدا کنیم علت و عاملان آن را تا دیگر گم نکنیم راه را از بیراه و مدام این علت ها وعاملان با لباسی دیگر از در نیایند و این زنجیری را با رنگ و لعابی دیگر بر دست و پای ما آب بندی نکنند.
ما باید به این باور برسیم که تقدیر تاریخی ما نه در دایره ای بسته و نه توسط نیروهای ماورا که توسط عقل تاریخی خود ما رقم می خورد و اگر مدام دور خود می چرخیم و از این شانه به آن شانه می شویم و این مستبد را می بریم و مستبد دیگری را می آوریم جایی از کار ما خراب است.

خراب است و باید بگردیم و این گسل تاریخی را در ذهن و روان تاریخی خود پیدا و علاج کنیم.
در این که ما لااقل در صد ساله اخیر در چند و چون رهایی بوده ایم شکی نیست.و با هزینه هایی بسیار و فراز و فرودی بسیار این تکاپو مداومت داشته است و در طول این سده چیزی نزدیک به سه انقلاب را پشت سر گذاشته ایم . و این سنگ را با هزینه ای بسیار از این رو بدان رو بر گردانده ایم .اما چرا امروز اینجائیم و چرا مدام بر گشته ایم به خانه نخست که اسارت ما بوده است.وچرا از یک استبداد به یک استبدادی بدتر نزول کرده ایم . محمد علی شاه را با چند صد نفر قزاق بیرون کردیم واز در دیگر رضاخان قزاق را آورده ایم با چند ده هزار قزاق. رضا خان را فرستاده ایم به جزیره موریس رفتیم پسر ناخلفش را با کمک محمد علی فروغی فرد چیزفهم و تاریخ دان و فلسفه خوان مان آوردیم با لشکری از مفتش و توپچی و نسق چی صد پله بدتر از رضا خان قزاق و همین شاه را بیرون کرده ایم و رفتیم کسانی را آورده ایم که حالا با چراغ در روز می گردیم تا همان کفن دزد سابق را بر گردانیم به بالای تخت که اگر کفن دزد قبلی کفن مردگان مان را می برد چوب به ماتحت مردگان مان نمی کرد . اما برای شکستن این سد نفوذ ناپذیر این تقدیر تاریخی راهی نیست جز پیوند پیشاهنگ و توده تابتوانند نقش تاریخی خودرا ایفا کنند و صدای همه شنیده شود از قوم ها تا نژاد ها و جنسیت ها و طبقات اگر بپذیریم که دمکراسی و رسیدن به آن یک فرایند است نه چیزیی دیگر و در این فرایند همه باید شرکت داشته باشند و نقش خودرا ایفا کنند تا همه صدا ها شنیده شود و توده ای که برای بالارفتن از راه پر سنگلاخ انقلاب و رسیدن به تخته سنگی که نماد ونمود حکومت استبدادی ست و زیر و رو کردن این مناسبات بدان درجه از آگاهی و بصیرت برسد که در پی چیست و قرار است بجای این حکومت چه بدیلی را بر قدرت بنشاند. از اینجاست که بلوک تاریخی گذار و انقلاب مطرح می شود تا برایند بر ساختن حکومتی باشد که در زیر و رو کردن سنگ استبداد مهار قدرت را بدست می گیرد . یک بلوک دموکرات است که گذار دموکراتیک را به انجام می رساند بلوکی که پیشاپیش با رنسانسی در ذهن و عین در فرهنگ و سیاست و مذهب زنجیر های کهن را از پای توده گشوده و راه را باز کرده است برای رشد فردیت ها و خلاقیت ها و چند صدایی ها و با صدا شدن بیصدایان و شرکت فعالانه همه در پروسه سیاسی. راز تاریخ و گره اصلی ناگشوده تاریخ ما از جهد بی تعقل گشوده نمی شود .ما باید پیش از هر حرکتی چشم هایمان را می گشودیم و جستجو می کردیم در اعماق تاریخ که ما چرا اینجائيم و از کجا شروع کردیم که به اینجا رسیده ایم.تا به درکی درست از موقعیت اکنونی خود برسیم و از دل این درک برنامه رسیدن خود را به مرحله ای بالاتر تدوین کنیم.که کجا باید برویم و پیش از هر حرکتی زنجیر هایی که ما را بزمین میخ کرده است و ما را از رفتن آزادانه به هر سو بازمی دارد خلاص کنیم. اینجاست که می فهمیم نیازی نیست سرنوشت پدران خود را تکرار کنیم و می توانیم خود بدست خود سرنوشت خود را تغییر بدهیم راز تقدیر تاریخی گشوده می شود .

ما راه و چاره ای جز آن نداریم که از قیمومیت خود کرده فاصله بگیریم و بدون هدایت و راهنمایی فرد دیگری خرد خویش را به کار بگیریم. و خود رهایی ایده اساسی و محوری ما باشد. و این خود رهایی یکی از مهمترین وظایف زندگی ما به حساب بیاید.و کار ما رسیدن به جامعه ای کثرت گرا باشد .و شعار ما این باشد؛جرئت کن که آزاد باشی که شرف و حیثیت انسان در آزادی و استقلال اوست.ما باید خود را از بندگی ایده های غلط ، پیش‌داوری و بت پرستی ها رها سازیم. تا خود رهایی ما در معنا دادن به زندگی‌مان نقشی اساسی داشته باشد.

نجات دهنده کیست
آدم ها وقتی در گوشه رینگ گرفتار می شوند. وقتی راه نجاتی نمی یابند وبهر سو که نگاه می کنند تاریکی ست بدنبال یک نجات دهنده می گردند تا بیاید آن ها را ازاین ظلمات نجات دهد . فکر کردن به ناجی و منتظر ناجی بودن نشان و رمز و راز روزگار دست بستگی و ضعف و لاعلاجی و ناامیدی آدمی ست. بهمین خاطر است که توده ها در زمان فرو افتادن های شان قهرمانانی رویین تن خلق می کنند که یا با جانش چون آرش و یا با زورش چون رستم آن ها را از دست بدی نجات می دهند. ماباید به آن درجه از بصیرت و هوشیاری برسیم که راه صلاح و فلاح آدمیان در هر کجا و بهر شکل از آزادی و تساهل و مدارا می گذرد . تساهل و مدارایی که ریشه در خرد جمعی و عقل خود بنیاد دارد.

 

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری