مینوهمیلی
رقص خاطرات
هر بار که میخواهم از اتاق خارج شوم، حس غریبی به سراغم میآید. دستم را به آرامی میگیردو درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده است، نگاهی عمیق و غمگین به من میاندازد. آن نگاه گویی میخواهدآخرین خاطراتش را در وجودم ثبت کند، مثل یک تصویررنگ و رو رفته که رنگش را در دنیای واقعیت گم کرده است. هر چند وقت یک بار، از تورنتو مسیرتکراری و دلگیرآسایشگاه سالمندان در کیچینر را طی میکنم تا به دیدنش بروم. هر قدم که به اتاقش نزدیکترمیشوم، ترس مثل ماری در رگهایم میخزد؛ نمیدانم امروز در نگاه داییهادی، خودم را خواهم یافت یا نه. در این دنیای بیزمان، به دیدن مردی میروم که روزی نماد استواری و آزادگی بود. از خود میپرسم: «آیاامروز هم جرقهای از آن وجود پرشور در آتش زندهاش، وجود دارد یا نه؟»
باصدایی آرام، تقریباً مثل یک زمزمه، میگویم: «سلام خالو هادی جان».
او به کُندی سرش را برمیگرداند. چشم راستش، تنها چشمی که برایش باقیمانده، به سمتم میچرخد. لحظهای سکوت باسنگینی وصف ناپذیری بر فضا حاکم میشود. نگاهی عمیق و پر از سؤال به من میاندازد. سنگینی این سکوت مثل یک پُل، پر از ابهام است که نمیدانم آیا قادر به عبور از آن هستم یاخیر. قلبم فشرده میشود. نمیدانم آیا او هنوز مرا میشناسدیا نه. آن چشم روزگاری دریچهای بود به جهانی روشن، اما حالا غبار اندوه آن شفافیت را از آن گرفته درست مانندشیشهای که بخار نفسهای سرد زمستان بر آن نشسته باشد. ناگهان، همچون شعلهای که در تاریکی زبانه بکشد، جرقهای در نگاهش میدرخشد. باصدایی که رد پای شوق در آن دیده میشود، میپرسد: «تو کی هستی؟ مادر؟ تویی؟ بالاخره اومدی!».
این جمله مثل یک پتک بر قلبم فرود میآیدو آن را میشکند.
نگاهش گیج و سردرگم است، مثل پرندهای که راه لانهاش را گم کرده باشد. ابروهایش در هم گره میخوردو بعد، انگارکه پردهای از مقابل ذهنش کنار رفته باشد، گلویی صاف کرده و میگوید: «مینو؟ تویی؟!». دستانش را به آرامی میگیرم و قدم به قدم به طرف باغ اطراف آسایشگاه میرویم. نگاهش خالی است، مثل چاهی قدیمی که آبش خشکیده باشد. انگشتان لرزانش را روی جلد کتاب میکشد، مثل نابیناییکهمیخواهدبا لمس، دنیا را بشناسد. ناگهان، رد لبخندی محو بر چهرهاشمینشیندو باصداییکهانگار از اعماق چاه میآید، زمزمه میکند: «مادرم… مادرم برام قصه میگفت… هر وقت که میتوانست …». اینجملهاش مثل بارانی ناگهانی بر سرم میبارد. گویی بغضش، دری بر روی خاطره هایش باز کرده باشد. صدایش میلرزد، چون برگی در باد پاییزی: «چرا رفت؟ چرامادرمتنهامگذاشت؟ هنوز قصه اش تموم نشده… من هنوزنمیدونم پسره تونست خورشید رو پیداکنه یا نه…».
کتابهایش، دستنوشتههایش و یادداشتهایش همه گواه روح آزاده و اندیشمند او هستند. مردیکه از ریاو دروغ متنفر بود و همیشه حقیقت را بااندیشه ای آزاد، زبانی رُک و رفتاری از سر صداقت فریادمیزد. نگاههایش پر از معنا بود. او زندگی را فقط یک لحظه مهم میدانست و آن هم مبارزه با جهل و خرافات و تظاهر بود. کتابهایی که نوشته است را از قفسه اتاقش برمیدارم و نشانش میدهم. کتاب”قهرمانان محبوب من” را از من میگیرد و پشت جلد را میخواند:
«کتاب شرح رخدادهایی ست که از پنجاه سال پیش در شهر به خون خفتهی سنندجِسرفرازو دیگرشهرهای ایران آغاز و تا به امروز ادامه داشتهاند. ما در مقابل آنچه که در ماتم کدهای بنام ایران بر عزیزانمان میگذرد مسئوليم و بایدآنچه را که در توان داریم بکارگیریم و مقدم بر همه چیز، در راه رهایی مردم سرزمینیکه طی قرون به ضرب شمشیر و خرافات به کج اندیشی دچارشدهاند تلاش کنیم و راه را برای برپایی نظامی مردمی و پویاهموارسازیم».
سپس از جسارتو ایستادگی دوستش رشیدخداجو، یکی از قهرمانان کتاب که در سنندج اعدام شد میگوید. به یادمیآورم که چگونه در دیدارهای قبلی از من میخواست تا او را بدزدم و به فرودگاه ببرم تا به زادگاهش سنندج باز گردد. آرزویی که من نیز در دل میدانستم چه دلتنگیای عمیقی در قلبش ریشه دوانده است. اینخواسته همیشه تردید در من ایجادمیکرد؛ آیا واقعا میتوانست به خانهاش برگرددیا تنها در خیالهایش گام میزد. اکنونکه در آغوش یادهاو داستانهایش زندگی میکند، چیزی جز تصویرکودکیاش در یادش باقی نمانده است.
به صورت تکیدهاش نگاه میکنم. سالهاپیش در اوج جوانی، زمانیکه او هنوز دو چشم برای دیدن حقایق داشت، بارها در دل رویدادهای تاریخی کشورش، به خاطر آزادی و زد؛ اما در نبردی نابرابر، ضربات باطوم مآموررژیم سلطنتی در دانشگاه تهران، یک چشمش را از او گرفت و دنیای او را تغییر داد. او همیشه باریاکاری و دروغ دشمنی داشت و راستی را مثل طلا در میان زورداران و فریبکاران میجست. حالا خاموش و بیروح به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. دستانش که زمانی ورقهای کتاب و قلم را لمس میکرد، حالا بیجان و بیحال روی جلد کتاب کشیده میشد. فقط خاطرات هستندکه بیپرواو رقصکنان از صفحهی ذهنش عبور میکنند.
آنچه خالوهادی را از دیگران متمایزمیکرد، تنها پروتزروی حفره خالی چشمچپش نبود؛ بلکه نگاه نافذی بود که از چشم راستش میتراوید. نگاهی که انگارهنوز، پس از گذشت چندین دهه زندگی پرفرازونشیب، به دنبال حقیقت میگشت. داستانهایی که در کنج ذهنش میچرخیدند، به درستی آتش عشق را در عمق وجودش زنده نگه میداشتند. او در ذهن و قلبم همچنان مرد بزرگی خواهد ماند. موج زندگی او را از شهر زیبای سنندج به تهران و خراسان، سپس به این طرف کره زمین یعنی کانادا کشاند. نویسندهای تحصیلکرده که هر نوشتهاش تجلیگر درد و امیدمردمی بود که دوستشان داشت؛ اما میدانیم که زندگی همیشه باخوبی و خوشی پیش نمیرود. به او میگویم که زندگی ادامه دارد؛ شایداینکشفتلخبرایش دردناک باشد، اما در میان این همه یادهاو قصهها، هنوز هم عشق و امید وجود دارد. این جاده زندگی است و ما تنها مسافرانی هستیم که در این سفر پر از فراز و نشیب، بایدبیاموزیم چگونه عشق را حتی در تاریکترین لحظات زندگی، زنده نگه داریم.
بااشکهایی که در چشمانم حلقه زدهاند، میخواستم بگویم که این درد، این تنهایی، این زخمهابخشی از زندگی هستند. داستان زندگیاش فراتر از رنج و اندوه، داستانی سرشار ازعشق، شجاعت و امید است. حال او در انتهای جاده زندگی تنها کودکی است که مادرش را صدا میزندو درپی آن نوری میگرددکه در تاریکترین شبهانیزمیتواند زندگی را روشن کند. داستان زندگی بزرگ مردی مرور شد که در خردسالی مادرش وسپس پدرش را از دست داده بود. مردی که در جوانی، در راه آرمانهایش چشمش را فدا کرده بود. مردی که سالهادرغربت زندگی کردو نوشت. حال در انتهای جاده زندگی بیماری آلزایمر، این دزد خاطرات، کمکم تمام خاطراتش را محو کرده و این اواخر سرطان، این میهمان ناخوانده، جسمش را به تحلیل برده بود. هادی اختری، نویسنده تبعیدی بود. اگرچه جسم دایی نازنینم چون شیشهای مهآلود، زیرسایه آلزایمرو سرطان محو شد اما نوریکه از قلمش بر روی برگهای سفیدکاغذحک شده است، هرگزخاموش نمیشود.
مینوهمیلی
۱۴اپریل۲۰۲۵