نقدی بر مقاله امیر طاهری
علی جوادی
مقاله “چپ باش، اما ملی باش” به قلم امیر طاهری، در ظاهر دعوتی ملایم و دلسوزانه است؛ چیزی در حد توصیهای بهداشتی به چپی که گویا زیادی مارکسی، کارگری و تند است. و بهتر است کمی مزهاش را به ذائقه سلطنتطلبان و ناسیونالیستها نزدیکتر کند. اما این دعوتنامه “خیرخواهانه”، در لایههای زیرینش، همان پیام همیشگی نظم بورژوایی مستقر را تکرار میکند: اعتراض کن، اما محترمانه؛ عدالت بخواه، اما ملی؛ سوسیالیسم بخواه، اما نه آنقدر که دیوارهای کاخ سلطنتی ترک خورده و یا به مبانی نظام سرمایه خدشه ای وارد شود. چپ مطلوب امیر طاهری چیزی شبیه یک گلدان چینی در ویترین نظام سلطنتی و بورژوایی است: باش، اما ساکت. باش، اما بیزهر. چپی که با زبان “فرهنگ ملی” سخن بگوید، اما فراموش کند که فرهنگ بیقدرت، همان گلدان آنتیک سلطنتی و بورژوازی است.
مقاله امیر طاهری، در واقع، میکوشد چپ را از نیروی انتقادیاش تهی کرده و آن را به آدابدان خوبی در میز شام دربار تبدیل کند – با زبان نرم، اما مطیع؛ با ذهن منتقد، اما بیاراده. مطلب ایشان یک نقد نظری نیست، تلاشی عبث برای اختهسازی سوسیالیسم است. فراخوانی است برای رامسازی کمونیسم جامعه. واقعیت این است که چپ “ملی” شده، در واقع، اسم رمزی است برای پایاندادن به بستر اصلی چپ در ایران امروز. چپی که دیگر رادیکال نباشد، کاری به مارکس و کارگر نداشته باشد، بلکه در خدمت بازتولید نظم سرمایه داری موجود قرار گرفته باشد.
و البته، این فراخوان فقط برای رام کردن نیست، برای فراموشی هم هست. انگار قرار است یادمان برود که در ایران، قانون سیاه ۱۳۱۰ رضاخانی، فقط برای “عقیده کمونیستی” زندان و شکنجه تعیین کرده بود. انگار فراموش کردهایم که همان رضا شاهی که امروز برخی بخت برگشته پرچمش را بهعنوان “پدر ملت” میفروشند، با “مرام اشتراکی” همچون طاعون برخورد میکرد. و پسر ایشان، محمدرضا، بارها گفته بود که “مارکسیستها جایشان در زندان است”. حالا چه شده که چپ باید “باشد”؟ آیا انتظار دارند ما حافظه تاریخی خود را مثل سند ششدانگ به سلطنت طلبان واگذار کنیم؟ راستی چرا این همه لطف؟! در ادامه، به بخشهای مختلف استدلال امیر طاهری خواهم پرداخت تا نشان دهم این نسخهپیچیهای “دلسوزانه”، چه اهدافی را دنبال میکنند و چگونه در تضاد آشکار با بنیانهای سوسیالیسم مارکسی، ضرورتهای مبارزه طبقاتی، و نیاز کارگر و انسان ستمدیده در نبرد برای آزادی، برابری و رفاه قرار دارند. امیر طاهری میگوید:
“چپ باید ریشه در فرهنگ و تاریخ خود داشته باشد”
ترجمه: چپ اگر قدری مؤدب باشد، اگر سری به شاهنامه بزند، اگر با احترام از دوران پهلوی یاد کند، شاید بالاخره پذیرفته شود و به باشگاه “فرزندان شایسته ملت” راه یابد. اما سؤال این نیست که چپ ریشه دارد یا نه، بلکه این است: کجا؟ ما همواره گفتهایم که تاریخ تمام جوامع تا کنونی، تاریخ مبارزه طبقاتی است. بنابراین، ریشه چپ نه در حافظه رسمی قدرت حاکمه و ژورنالیست هایش، بلکه در همان تضادهایی است که مبارزه طبقاتی را شکل دادهاند، تاریخ را ساخته و به پیش راندهاند. چپ مورد نظر ما، برآمده از مبارزه زنده طبقه کارگر و مبارزهضدسرمایهداری است؛ ریشهاش در قیام، شورش، اعتصاب، شورا، زندان و انقلاب کارگری است، نه در جشن ملی، و جشنهای ٢٥٠٠ ساله دربار و افسانه ملت. امیر طاهری از تاریخی میگوید که در آن، چپ یا حذف و سرکوب شده یا تحریف، اما هرگز پذیرفته نشده است. او چپ را دعوت میکند به بازگشت به تاریخی که وجود خود چپ را یا انکار کرده یا با خون شسته است. این “فرهنگ” و “تاریخ”، همان کلیشههایی هستند که سلطنت، جمهوری اسلامی و کل ساختار قدرتهای سیاسی تاکنونی برای مشروعسازی سلطهشان خلق کردهاند.
اما فرهنگ چپ مارکسی، چپ کارگری، نه تکرار مناسک گذشته، بلکه فرهنگی است در نفی مبانی سیاسی، فکری و اقتصادی طبقه حاکم و در خدمت آفرینش جامعهای نوین. چپ مارکسی، حافظه زندگان برای برپایی دنیایی بهتر است، نه یادمان مردگان. چپ، اگر قرار است به ریشههایش بازگردد، باید بیشتر از همیشه به مبارزه زنده طبقه کارگر بازگردد – به خط مقدم اعتصابها، به سنگر مبارزه با نظم سرمایه، به صحنه نبردی که در آن، انسان هنوز میجنگد تا از خودبیگانگیاش را از میان بردارد. به سنگر مبارزه برای خلع ید سیاسی و اقتصادی از سرمایه و به قول منصور حکمت باید سازمانده و رهبر باشد. سازمانده یک انقلاب عظیم کارگری. در عین حال، چپ امروز، اگر بخواهد حقیقتاً چپ باشد، باید عمیقاً مارکسی باشد: رادیکال، ضدسرمایهداری بدون کوچکترین آوانسی، انسانگرا و آزادیخواه. باید برای الغای کار مزدی، نابودی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و توزیع اجتماعی به جنگد، افراطی و در عین حال پا رو زمین.
“چپ باید در خدمت منافع ملی باشد”
در جامعهای که طبقات وجود دارند، “ملت” و “وطن” مفاهیمی جعلیاند – ساخته و پرداخته ایدئولوژی طبقه حاکم برای استتار تضادهای طبقاتی و بازتولید قدرت سیاسی. جامعه انسانی، در بنیاد خود، جهانی و بیمرز است؛ تقسیم آن به “ملت”، “کشور” و “منافع ملی” نه ضرورتی طبیعی، بلکه قراردادی تاریخی و نابرابر برای حفظمالکیت، قدرت و دولت است. چپی که خود را در خدمت این مفاهیم قرار دهد، نه تنها نقش و جایگاه طبقاتیاش را به باد داده است، بلکه به ضمیمهای اخلاقی برای سرمایه و دولت بدل شده است – همانطور که بخشی از چپ، “چپ ملی-اسلامی” یا “چپ – ناسیونالیست” چنین کردهاند و سرنوشتشان را دیده ایم.
مارکس بهدرستی تأکید کرد که: “کارگران وطن ندارند.” این جمله، نه شعری آرمانخواهانه، بلکه واقعیتی علمی – طبقاتی است. طبقه کارگر، در هر کجا که باشد، بهوسیله نظم سرمایه استثمار میشود. وطن، نه محل امنیت و تعلق، بلکه ساختاری است که مرز میکشد، تفکیک میکند و کارگر را از همطبقهایاش جدا میسازد. ناسیونالیسم، این “دین” قرن نوزدهم، آمده است تا انسان را نه بمثابه انسان، بلکه بمثابه تابع دولت، سرباز ارتش، و رعیت خاک تعریف کند. چپ مارکسی، نه خاکپرست است و نه تابع مرز. تعهدش نه به پرچم شیر و خورشید است، نه به تاریخ ساختگی ملت، بلکه به انسان و مبارزه برای رهایی طبقه کارگر و انسان است؛ به آینده مشترک نوع بشر. وفاداری به “ملت”، در نهایت، وفاداری به زندانی است که نامش “میهن” است. چپ، اگر بخواهد بهراستی مارکسی باشد، باید با کل مفهوم “وطن” تسویهحساب کند، همانند کمونیسم کارگری. وطن، در جهان طبقاتی، همواره ابزاری برای تفکیک انسانها، توجیه جنگ، و نابودی آگاهی طبقاتی بوده است. چپ مارکسی در بنیانهای فکری خودش، یا جهانی است، یا نیست!
“ایدئولوژی جهانی به درد ما نمیخورد”
کدام “ما”؟ همان “ما”یی که در آن، کارگر، زن در سنندج، کودک در بلوچستان، مهاجر افغانستانی، بیخانمان نادیده گرفته میشوند؟ این “ما” نه وحدت انسانی، بلکه بنایی دروغین بر اساس مرز، قومیت و تابعیت است – ساخته ای برای تقسیم انسانها، طرد و نفی همبستگی انسانی. کمونیسم، جنبشی است اجتماعی و در ذات خود جهانی، زیرا سرمایهداری جهانی است؛ استثمار جهانی است؛ و مبارزه علیه آن نیز، ناگزیر، جهانی است. هیچ “منافع ملی”ای نمیتواند بر منافع طبقاتی تقدم داشته باشد. جهانیبودن مارکسیسم، نه وارداتی بودن، بلکه بازتاب واقعیت ساختاری سرمایهداری است. مارکس از بیگانگی انسان در تولید سرمایهداری سخن میگوید – بیگانگیای که نه قوم میشناسد و نه جغرافیا؛ از چین تا مکزیک و ایران، نیروی کار کارگر را میبلعد و انسان را تهی میکند. پرسیدنی است: آیا فقر در تهران با فقر در دهلی تفاوت ماهوی دارد؟ آیا استثمار در سائوپائولو، بومیتر از اهواز است؟ پاسخ روشن است: نه! همانطور که علوم طبیعی تابع مرزهای سیاسی نیستند، همانطور که فیزیک و ریاضی تابع مرز و بوم نیستند،مارکسیسم – بهعنوان علم شرایط رهایی طبقه کارگر- نیز خصلت ملی و بومی ندارد. بعلاوه جهانی بودن نظریه مارکس، نقطه قوت آن است؛ چون بر واقعیتی جهانی بنا شده: استثمار، سلطه سرمایه، و مبارزه برای رهایی از آن. ناسیونالیسم، خوب بلد است زنجیر پرچم و وطن و منفعت ملی را بر آگاهی کارگر ببندد. به او یاد میدهد نه با همطبقهایاش، بلکه با سرمایهدار “هموطن” احساس یگانگی کند. البته بدبختانه جهان هنوز تقسیمشده به دولتها و مرزهاست. بنابراین، مبارزه طبقه کارگر، با وجود خصلت جهانی، ناگزیر در چارچوب این ساختارها انجام میشود – علیه طبقه حاکم در “کشور خودی”. بنابراین، مبارزه او همزمان هم محلی است، هم جهانی. و هدف، ابتدا، نابودی مناسبات سرمایه در کشور خویش است.
“چپ باید سازنده باشد، نه ویرانگر”
سؤال این است: آیا میتوان بر بنیانهای استثمار، آزادی را ساخت؟ آیا میتوان از دل نظم موجود، نظمی انسانی آفرید؟ یا ابتدا باید ویران کرد، تا نو را ساخت؟ این پرسشی است که تفاوت میان چپ مارکسی، چپ ضدسرمایهداری طبقه کارگر، و چپ تزئینی مورد نظر امیر طاهری را نمایان میسازد. چپ مارکسی سازنده است، اما پس از فروپاشی بنیانهای نظام ضدانسانی و استثمارگر سرمایه داری حاکم. همانطور که مارکس گفت: “نقد سلاحها باید جای خود را به سلاح نقد بدهد” – اما بدون نابودی شرایط استثمارگرایانه موجود، هیچ بنای نوینی ممکن نیست. آنهایی که چپ را به “سازندگی” فرامیخوانند، نظم موجود سرمایه را دستنخورده میخواهند؛ فقط کمی رنگ و لعاب تازه. چپ، در این نگاه، مشاور اجتماعی حکومت است: تحلیل کن، پیشنهاد بده، اما تهدید نکن، شلوغ نکن. این همان نقشی است که طبقه حاکم در بهترین حالت برای چپ اهلیشده قائل است – چپی که نه مناسبات استثماری را در هم بشکند، بلکه آنها را بهینه کند و بعضا ترمزی بر “زیاده رویهای” سرمایه باشد.
اما تاریخ گواهی میدهد که هیچ تحولی بدون فروپاشی نظم قدیم ممکن نبوده. انقلاب فرانسه، نظم فئودالی را درهم شکست تا جمهوری بسازد. انقلاب اکتبر در روسیه، نخستین دولت کارگری را پایهریزی کرد. جامعه سوسیالیستی مورد نظر ما نیز، نه از دل پارلمان نوسازیشده، بلکه از دل واژگونی سیستم مبتنی بر کار مزدی و مالکیت خصوصی وسایل تولید و توزیع و دولت بورژوایی، و با سازمانیابی نوین قدرت اجتماعی ساخته میشود. آقای امیر طاهری باید بداند: چپ مارکسی آمده تا سقف را بردارد، نه آن را رنگ کند. آمده تا ریشه را بخشکاند، نه آنکه سیستم موجود را گلآرایی کند. این چپ تماما سازنده است، اما سازندگیاش در خدمت زندگی انسانی است، نه دوام نظام غیرانسانی. کسی که از چپ “سازندگی” میخواهد، اما نظام را دستنخورده میخواهد، در واقع بهدنبال دکور است، نه رهایی؛ خواهان لطافت در دوزخ است، نه نجات از آن.
سلطنت: روایت ناتمام
سلطنت، بر خلاف تصورات واهی امیر طاهری تاریخ بی حقوقی مردم و سرکوب سازمانیافته است. رژیم پهلوی با گلوله، شکنجه و ساواک، جامعه را در مهار خود نگه داشت. ساواک، ستون فقرات این سرکوب، هزاران فعال سیاسی و روشنفکر را به جرم نوشتن، اندیشیدن یا سازماندهی، به بند کشید. ایشان بهتر میدانند، آزادی بیان در آن نظام جایی نداشت: مطبوعات مستقل و آزاد ممنوع بودند، احزاب سرکوب میشدند و هرگونه تشکل سیاسی یا صنفی بیرون از چهارچوب دیکتهشده، غیرقانونی اعلام میشد.
ما حافظه تاریخیمان را از دست ندادهایم؛ ما این تاریخ را خوب میشناسیم. ایجاد حزب رستاخیز – که عضویت در آن عملاً اجباری و خروج از آن “خیانت” تلقی میشد – اوج این مهندسی سخیف سیاسی بود. در چنین نظمی، فقط اراده سلطنت معنا داشت، با لباسی از “وحدت”، اما باطناب دار و چکمه های استبداد، انواع ادوات شکنجه. صدها چپ، سوسیالیست، نویسنده و کارگر آگاه، به جرم انساندوستی، برابریخواهی، و اعتراض به بیعدالتی و سانسور، در زندانهای شاه زندانی و شکنجه شدند. بسیاری اعدام شدند. این گذشته، با هر دستمال ابریشمی که براق شود، بوی خون میدهد؛ بوی دهانبسته روزنامهنگار، بوی دست پینه بسته کارگر، بوی سکوت تحمیلشده. گورستان آریامهری. در برابر این زبان، چپ باید زبان خودش را بلند کند: زبان طبقه کارگر معترض، زبان بیمرز، زبان انسان، زبان نقد مارکسی.
چپ مطلوب سلطنتطلب امروزی، چپی است که در قاب جا شود؛ نه فریاد بزند، نه مشت گره کند، نه سازمان بدهد. چپی بیخطر، بیاثر، و بیقدرت؛ چپی که تنها بهدرد زندان رفتن میخورد. چپی که در میدان مبارزه بر سر قدرت سیاسی نیست. در بهترین حالت، منتقد فرهنگی است، و در بدترین حالت، ناظر خوشاخلاق استثمار.چنین چپی، از نظر امیر طاهری، میتواند تحلیل کند – اگر صدایش بلند نباشد؛ میتواند کتاب بنویسد – اما نه سازمان بدهد؛ میتواند گذشته را نقد کند – بهشرط آنکه به حال و آینده کاری نداشته باشد.
این چپ، کارشناس رسانههاست، نه صدای اعتصابها و فریاد کارگر سوسیالیست. نقشاش در دکور دموکراسینمای سلطنتطلبی امروزی است، نه در رهبری اعتراضات طبقه کارگر. طاهری چنین چپی میخواهد: چپی که در چارچوب قانون اساسی مشروطه سلطنتی جا شود؛ چپی که از انقلاب کارگری رویگردان، و فقط کمی از نظم موجود ناراضی.چپی که برای بزککردن یک بازسازی ارتجاعی مفید است، اما در لحظه تصمیم، در لحظهگسست، در لحظه قیام کارگری – زمانی که قدرت باید از بالاییها گرفته و به پایینیها منتقل شود – چنین چپی نباید وجود داشته باشد. اما چپ امروز، کمونیسم مارکسی، کمونیسم کارگری، آمده است تا تماما این وضعیت را دگرگون کند. مدتهاست که آمده تا چپ را تماما به مارکس بازگرداند: به زبان مبارزه بر سر قدرت سیاسی، به ریشه طبقاتیاش، و به هدف بزرگ – انقلاب اجتماعی و کارگری. به آیندهای سوسیالیستی.
و در پایان…
امیر طاهری از چپی سخن میگوید که یا دیگر وجود ندارد، یا اگر هست، حاشیهای و بیاثر است. اما چپ مارکسی، چپ کمونیسم کارگری، زنده است: نه در دفتر سلطنت، بلکه در صفوف کارگران معترض، در زبان زنان در بند قوانین اسلامی و مردسالارانه، در بدنهای خسته معلمان، و در صفوف دانشجویان آزادیخواه. این چپ، دیگر “چپ سنتی” یا “روشنفکر خسته” از فکر نیست. نه بازمانده چپ ناسیونالیست پیشین است، نه دلبسته هیچ پروژهای نیمبند. این چپ، کمونیسم کارگری است: نیرویی شفاف، رادیکال و بیتعارف. چپی که برای سازماندهی طبقه کارگر بمثابه یک نیروی سیاسی و انقلابی میکوشد. چپی ضد ناسیونالیست است، چون ناسیونالیسم را ابزار تفرقه طبقه کارگر میداند. ضد مذهب است، از موضع انسانی؛ چرا که مذهب را نهادی برای بازتولید سلطه، نابرابری و اطاعت میداند.مذهب را دستگاهی مافیایی میداند و خواهان کوتاه کردن دست مذهب از زندگی مردم است. منتقد دمکراسی بورژوایی از زاویه آزادی انسانی و سوسیالیسم است. هم برای سازماندهی انقلاب کارگری تلاش میکند و هم برای بهبود روزمره زندگی مردم.
این چپ عمیقاً کارگری است، چون در متن کارخانه، خیابان، مدرسه و محله نفس میکشد. و همزمان، عمیقاً مارکسی است، چون جهان را نه فقط برای تفسیر، بلکه برای دگرگونی میخواهد. هدفش لغو کار مزدی است، نابودی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و توزیع، و ساختن نظمی که انسان را به غایت انسانیاش برساند: آزاد، برابر، و مرفه. و حاکم بر سرنوشت خویش! و نقش منصور حکمت در شکلدهی این چپ، تاریخی و بیبدیل است.او کمونیسم را از گورستان مصلحتگرایی، از دهلیزهای روشنفکران مذهبزده و ناسیونالیستزده، از عقبنشینیهای بیپایان در برابر تهاجم سرمایه، بیرون کشید و به مارکس و خیابان و اعتراض بازگرداند. او کمونیسم را با صدای کارگر ضد استثمار و زن معترض، با امید کودک کار، و با جسارت جوان سوسیالیست گره زد.
منصور حکمت، نه تنها بنیانگذار کمونیسم کارگری بمثابه یک جریان سازمانیافته، بلکه معمار نظری آن است: چپی که سوسیالیسم را نه در افق دور، بلکه در تصمیم امروز، در دخالت مستقیم، و در اراده سیاسی طبقه کارگر قرار داد. آثارش موجود است، برنامه کمونیسم کارگری، خلاصه و فشرده این راه است. و آقای امیر طاهری باید بداند:برای رهایی، جامعه دقیقاً به چنین چپی نیاز دارد.این چپ،کمونیسم کارگری، امید فردای بهتر است. اکنون طبقه کارگر، جامعه، اردوی آزادیخواهی و برابری طلبی، بیش از هر زمان دیگری به این چپ نیازمند است. اکنون، بیش از همیشه!
و این تاریخ هنوز در حال ساخته شدن است!
زنده باد انقلاب کارگری!