ایوب دباغیان
۲۳ آوریل ۲۰۲۵
مقدمه
در جهانی که نابرابری ساختاری، بهرهکشی طبقاتی و فراموشی سازمانیافته هر روز بازتولید میشود، زندگی ما بر شانههایی ایستاده است که اغلب در حاشیهاند؛ شانههایی که نه دیده میشوند، نه شنیده، و نه حتی در حافظهی رسمی جامعه جایی دارند. این شانهها، این دستان پینهبسته، همان نیرویی هستند که شهر را میسازند، خیابان را میروبد، آجر بر آجر مینهند، و چرخهی زیستن را بیادعا، اما خستگیناپذیر، به گردش درمیآورند.
اینان، کارگران گمنام و بیناماند؛ آنان که نامشان در تابلوهای بزرگ دیده نمیشود، اما اثرشان در هر خشت و خیابان و پل و پنجره نقش بسته است. این نوشتار، پاسداشت زندگی و مقاومتشان است؛ بزرگداشت آنان که با وجود فراموششدن، زندگی را برای همگان ممکن میسازند.
اگر قرار است حقیقتی مکتوب شود، باید از اینان آغاز کرد: از کارگرانی که دیده نمیشوند، اما جهان بر شانههایشان ایستاده است.
هیچ کوچهای به نام ندارند،
نه پلاکی بر درشان
و نه حتی ردّی از خاطرهای که «خانه» باشد.
اما با همین دستان پینهبسته،
شهر را هر روز از نو میسازند.
آنان که صبح را پیش از همه آغاز میکنند
و شب را آخرین بار به خانه میبرند،
نه در فهرست حقوقهای بالا دیده میشوند
و نه در رسانهها تجلیل میگردند.
دستهایشان قصه دارد؛
قصهی بلوکچینی، جارو زدن کوچهها،
کارگری در ساختمانهای بینام و نانآور خانههای دیگران.
اما خود همیشه آوارهی کوچههاییاند
که حتی نامی از آنان نمیبرند.
این کوچهها، این خیابانها
با خوندل زحمتکشان ساخته شدهاند.
بیصدایند، بیچهره،
اما بار هستی بر دوش همین پینههای خاموش است.
ما آنان را نمیبینیم،
اما هر پلهای که بالا میرویم
بر شانههای خمیدهی آنهاست.
بگذار نامی نداشته باشند،
اما تاریخ، اگر راستگو باشد،
روزی خواهد نوشت:
آنان که کوچه به کوچه آواره بودند،
ستونهای این جهان پوسیده را نگاه داشتند.