مانیفست در قهوه‌خانه‌ی سُرخ

امین ماسوری

بالاخره آدرسی را که در تلگرام فرستاده بودند، پیدا کردم. روی تابلوی چوبیِ رنگ‌ورورفته‌ی بالای درِ مغازه نوشته بود: «قهوه‌خانه‌ی سُرخ» برف بی‌وقفه می‌بارید. نه چنان سهم‌گین که شهر را دفن کند، نه آن‌قدر سبک که دیده نشود؛ بارشی بی‌شتاب، اما پیوسته. برف‌دانه‌ها آرام بر سنگ‌فرشِ خیابان می‌نشستند و لایه‌ی نازکی از برف، خیابان را کامل سفیدپوش کرده بود، ولی ردّپای عابران آن سفیدیِ یک‌دست را ناپدید می‌کرد؛ انگار کسی هر لحظه تاریخ را از نو می‌نوشت. چراغ‌برقِ زردرنگِ جلوی مغازه لرزان می‌تابید؛ نورش برف را هم‌چون خاکسترِ طلایی نشان می‌داد. مردی رهگذر، لاغر و ترکه‌ای با کلاهِ ماهوت و پالتوی قهوه‌ایِ بلندِ یقه‌بالاداده، چنان با وقار و آهسته راه می‌رفت که ناخودآگاه مدّتی نگاه‌اَم را جذب کرد. از کنارم که گذشت به نشانه‌ی سلام کلاه از سر برداشت و در جواب دست‌اَم را بلند کردم. وارد قهوه‌خانه شدم‌، با جیرجیرِ دَر، چند نفر از مشتریان نگاهی کوتاه به من انداختند و دوباره مشغول نوشیدن و گپ زدن با دوستان‌شان شدند.
به‌محض ورود، شعله‌های کوچکِ زردرنگِ شمع‌ها، دودِ سیگار و پیپ‌های معلّق در هوا، بوی دل‌انگیز و ملایمِ قهوه، و نورِ نرم و زرد، فضای تاریک و دودآلودِ قهوه‌خانه را در خود گرفته بود. میزهای چوبیِ قدیمی، حسی عجیب و آشنا در من ایجاد می‌کرد. در آستانه‌ی دَر، کلاهِ برف‌گرفته‌اَم را به احترام از سر برداشتم و چشم‌هایم به‌دنبال رفقا می‌چرخید که صدایی شنیدم:
ــ امین، بیا این‌جا.
نگاه کردم؛ مارکس بود. به رفقا ملّحق شدم.
کارل، همان‌طور که با اشاره‌ی دست به پیش‌خدمت سفارش فنجانی قهوه برایم داد، من را به رفقا معرفی کرد. با پرودون، تروتسکی، کروپوتکین، باکونین و استالین خوش‌وبِش کردم.
پرودون، ساعت جیبی‌اَش را از جیبِ کوچکِ جلیقه بیرون کشید و با لبخند پرسید:
ــ امین، با تأخیر آمدی! حوصله‌مان داشت سر می‌رفت.
با خجالت، عذر خواستم و ماجرای دشواریِ راه از ایران تا فرانسه را بازگو کردم.
به کارل گفتم:
ــ چرا گوشه‌ی سمتِ چپ نشسته‌اید؟
لبخندی نرم زد، دستی بر ریش‌اَش کشید و چشمان‌اَش را به پنجره‌ی بخارگرفته از سرمای بیرون و گرمای درونِ قهوه‌خانه، به سمتِ چپ دوخت. این‌جا می‌توانیم فضای باز را ببینیم… و سنگ‌فرش‌های خیابانِ بی‌انتها را تا دوردست‌ها تماشا کنیم. رفقا مشغولِ نوشیدنِ قهوه بودند که صدای پیانو بلند شد. در تاریک‌روشنِ فضای شاعرانه‌ی قهوه‌خانه‌ی سُرخ، پیرمردی، که تنها صورت‌اَش از پشتِ پیانو پیدا بود، سمفونی شماره پنج بتهوون را می‌نواخت. ناخودآگاه، با انگشت‌اَم روی میز ضرب گرفتَم. به ناگاه گفتم:
ــ چه دقیق می‌نوازد! هنر فاخر، محصولِ… حرف‌اَم هنوز تمام نشده بود که مارکس، چشم‌دوخته به نوازنده، به‌آرامی سرش را تکان داد و گفت:
ــ رفقا، هنر فاخر اگر محصول آزادی باشد—تنها در دل قیام‌ها و انقلاب‌ها زنده نمی‌ماند. هنر باید ژرف باشد. باید با مردم و برای مردم باشد. این است آن‌چه من درباره‌ی نقش‌اَش در انقلاب می‌گویم.
تروتسکی، که کلاه‌اَش را روی زانویش گذاشته و با لبه‌ی آن بازی می‌کرد، هم‌راه با نگاهی تیز و آتشین از روی صندلی برخاست و گفت:
ــ کارل درست می‌گوید. هنر، برای آزادی، باید آزاد باشد. نه آن‌که در بندِ ایدئولوژی‌ها و سیاست‌های خشک گرفتار شود. هنر باید به‌اندازه‌ی خود، آزادی داشته باشد تا صدای مردم را بلند کند.
کروپوتکین، که دست‌به‌سینه به صندلی تکیه داده بود، در ادامه‌ی حرف‌های رفقا، حرف‌اَش را چنین آغاز کرد:
ــ من می‌گویم اگر سیاست ابزار سلطه است، چرا باید هنرمند تسلیم آن شود؟ چرا باید هنر را قربانی کرد؟
مارکس با صدایی خسته اما قاطع، در ادامه‌ی حرف پیشین‌اَش گفت:
ــ اگر هنر ریشه در مناسبات تولیدی داشته باشد، مگر می‌تواند بی‌سیاست باشد؟ تو از سلطه می‌گریزی، ولی سلطه از تو نمی‌گریزد، رفیق.
پرودون، که تا آن لحظه ساکت مانده و سَرش پایین بود، هرازگاهی بخارِ قهوه‌ی فنجان‌اَش را فوت می‌کرد، مقداری هم می‌نوشید، سرش را بالا آورد و با لبخندی نرم وارد بحث شد:
ــ رفقای جان تمام حرف‌های‌تان را به دقت شنیدم و هم‌واره آنالیز می‌کردم. ببینید هنر، اگر از توده جدا شود، مُرده است. اما اگر فقط بازتابِ آن باشد، بی‌روح است. میانه‌اَش کجاست، رفقا؟
جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اَش را نوشید و با طمأنینه گفت:
ــ و البته، نباید فراموش کنیم که هنر، همان‌قدر که بیان آزادی است، می‌تواند ابزارِ بازتولیدِ نابرابری هم باشد. آیا ما به هنر جمعی نیاز نداریم؟ هنری که در خدمت عدالت باشد، نه زیباییِ خنثی؟
چند لحظه‌ی کوتاه نگاه‌ها در سکوت به هم خیره ماند. تنها موسیقی بود که فضای تاریک قهوه‌خانه را پُر می‌کرد. نوازنده‌ی پیر با دستانِ چروک‌خورده و لرزان اما با صلابت و پرقدرت، هم‌چنان سمفونیِ پنج را می‌نواخت.
نت‌ها هم‌چون تندباد از پیانو بیرون می‌زدند و چون تیری از چِله‌ی کمان رَها شده به قلبِ رفقای انقلابی در اتاق می‌خورد. باد از لابه‌لای پنجره‌ی چوبی نفوذ می‌کرد و شعله‌ی بخاریِ قهوه‌خانه را می‌لرزاند.
باکونین خواست چیزی بگوید، اما پیش از او، پیش‌دستی کردم. با صدایی محکم، اما بی‌خشونت گفتم:
ــ رفقا، مسئله این نیست که هنر باید کاملاً آزاد باشد یا تمام‌قد در خدمتِ انقلاب. شاید بهتر باشد بپرسیم: چگونه می‌توان هنری ساخت که هم از بندِ سرمایه رها باشد، و هم در دلِ توده‌ها نفس بکشد؟
اِستالین که سِگرمه‌هایش درهم بود، و تا آن لحظه بیشتر شنونده بود تا سخن‌ران، با انگشت، سبیل‌اَش را تاب داد و بحث را به‌سوی «نقش هنر در انقلاب» کشاند. با نگاهی سرد و محاسبه‌گر، از لزومِ هدایتِ هنر توسط حزب سخن گفت. هم‌زمان و زیرچشمی رفتار تروتسکی را هم می‌پایید؛ با نگاهی که در انتظار تأیید بود، گفت: تنها راهِ پیشبردِ هنر، «رئالیسم سوسیالیستی» است. کاملاً از گفتارش مشخص بود نگاهی ابزاری به هنر دارد و در اندیشه‌اَش، هنر ابزاری بود در خدمتِ ایدئولوژی.

اما تروتسکی، در سکوتی آکنده از خشم نهفته، آرام و مطمئن، از خیانت به صدای آزاد و بی‌مرزِ هنر سخن گفت. در میان جملات‌اَش، چیزی شبیه به یک فریادِ خاموش شنیده می‌شد. همه‌چیز آرام پیش می‌رفت. استالین، که دیگر با نگاهِ زیرچشمی همه را می‌پایید، پیپ‌اَش را از جیب بیرون آورد، و بی‌آن‌که روشن‌اَش کند، آن‌را روی لب‌هایش گذاشت. به چشمان تروتسکی زُل زد و ناگهان گفت:
ـ «زیادی از آزادی حرف می‌زنی، لئو داویدویچ. انقلاب به انضباط نیاز دارد، نه به شاعرانگی‌های روشنفکرانه.»
تروتسکی سرش را بلند کرد. عینک‌اَش را با دستمال پاک کرد و با چشمانِ دُرشت کرده، آهسته اما قاطع پاسخ داد:
ـ «و تو، رفیق، همیشه آزادی را با هَرج‌ومَرج اشتباه می‌گیری. هنر بدون آزادی، ابزار تبلیغات است. و انضباطی که خلاقیت را خفه کند، بیشتر به چکمه شبیه است تا پرچمِ انقلاب.»
مکث کردم. با خون‌سردی دستان‌اَم را روی میز گذاشتم، با انگشتِ سبابه‌ی دستِ چپ‌اَم لبه‌ی فنجانِ قهوه‌اَم را نوازش کرده و برای جلوگیری از نزاع احتمالی بین آن دو گفتم:
ـ «ما این‌جا جمع نشده‌ایم که یکی بگوید همه‌ی حقیقت دست اوست. آمده‌ایم تا بفهمیم چگونه می‌توان در این شبِ تاریک، چراغی روشن کرد که نه بسوزاند، نه بترساند؛ بلکه راه را نشان دهد.»
با این حرف‌اَم استالین اَخم کرد و تروتسکی سر تکان داد؛ کروپوتکین زیرِ لب گفت: «این همان پُرسشی است که انقلابِ واقعی از ما می‌خواهد.»
پنجره‌ی قهوه‌خانه، هم‌چنان پر از بُخار بود و بادِ سرد از دَرز آن به داخل می‌رسید و گوش‌اَم را لَمس می‌کرد. پِچ‌پِچِ مشتری‌ها که پیش از شروعِ بحثِ رفقا بیش‌تر به گوش می‌رسید، حالا دیگر بسیار آرام و کم شده بود؛ گویی که گفت‌و‌گوی رفقا آنها را هم جذب کرده بود! هنوز برف می‌بارید؛ و بحث، آرام‌تر اما عمیق‌تر از قبل، ادامه یافت.
استالین با همان چهره‌ی سرد و بی‌احساس‌اَش بلند شد و رو به پنجره‌ی بخار گرفته‌ی قهوه‌خانه ایستاد. نگاه‌اَش به تاریکی آن‌سوی کوچه‌ی بن‌بست خیره ماند. در آن لحظه، گویی چیزی درون او می‌جوشید. هیچ‌کس نمی‌دانست در دل‌اَش چه می‌گذرد. سپس گفت:
ـ «هنر باید در خدمت ایدئولوژی باشد.»
یک‌دفعه سکوتی سنگین فضا را فرا گرفت. باکونین با تعجب به کروپوتکین نگاه کرد؛ مارکس به پرودون. در نگاهِ استالین، جایی برای پُرسش نبود، تنها سلطه بود و قدرتی که باید بر هنر تحمیل می‌شد.
با این‌حال، تروتسکی که هم‌واره در برابرِ استبداد می‌ایستاد، آرام گفت:
ـ «هنر نباید در اسارتِ ایدئولوژی باشد. هنرمند باید آزاد باشد تا حقیقت را بی‌واهمه از قدرت بیان کند.»
تروتسکی کلام‌اَش هم‌چون شعله‌ای در دلِ تاریکی بود. استالین، بی‌آنکه سمتِ ما برگردد، با انگشتِ اشاره‌اَش روی پنجره شکلی کشید و با صدای نیمه‌زمزمه گفت: «لِنین به‌زودی می‌میرد!» این حرف‌اَش ترسی بر دل من و دیگر رفقا انداخت.
ژوزِف با خون‌سردیِ تمام پیپ‌اَش را روشن کرد، حلقه‌ای دود از دهان‌اَش بیرون داد و بدون خداحافظی، از ما جدا شد و به‌سوی خیابانِ تاریک قدم برداشت. چنان‌که در تاریکیِ خیابان محو و ناپدید شد.
من، که دیگر با وجودِ سَرمای زیاد از حضورِ گرمِ رفقا بسیار گرم‌اَم شده بود، از روی صندلی بلند شدم و پالتوی مشکی‌اَم را به چوب لباسیِ کنارِ میزِ قهوه‌چی آویزان کردم و کلاه‌اَم را به لبه‌ی دسته‌ی صندلی‌اَم آویزان کردم، دوباره نِشست‌اَم و با حسی آمیخته به اندوه و تأمل، گفتم:
ـ «هنر هرگز نباید هم‌ردیف با سرکوب باشد. باید آزادی را در دلِ هر نغمه، هر قلم، هر آهنگ و هر رنگ بازیافت. تنها وقتی پیروز می‌شود که این آزادی، در جانِ هنر زنده بماند.»
با در هم کوبیده شدنِ اَبرها، صدای رعد و برق، هم‌چون غُرشِ شیر، بر صدای پیانو چیره شد. برف با شدّت بیشتری باریدن گرفته بود. پیش‌خدمت چند تکه هیزم در بخاری انداخت تا سرمای اتاق کمتر شود.
تروتسکی خودنویس کوچک‌اَش را میان انگشتان‌اَش می‌چرخاند. از پشتِ شیشه‌های بخار گرفته‌ی عینک‌اَش، خیره به شعله‌ی شمعِ روی میز، گفت:
ـ «رفقا! شاید جهان کور شده باشد، اما چشم‌های ما هنوز از آتشِ حقیقت می‌درخشد.»
خودنویس را هم‌چنان می‌چرخاند و ادامه داد:
ـ «هنر باید هم‌زمان آزاد و مسلح باشد. نه برده‌ی دیکتاتوری، نه اسیر بی‌جهتی. انقلاب فقط اسلحه نیست؛ شعری است که باید خوب خوانده شود.»
باکونین با لحنی پرشور گفت:
ـ «آزادی خلاقه، نه از دلِ دیکتاتوریِ پرولتاریا، بلکه از دلِ انهدامِ اقتدار برمی‌خیزد. هنرمند باید آتش‌افروز باشد، نه مُبلّغ حزبی.»
مارکس، که همیشه کمتر سخن می‌گفت و بیشتر می‌اندیشید، این‌بار سر بلند کرد. در چشمان‌اَش، رنجی کهنه و آرمانی ژرف موج می‌زد:
ـ «هنر، مانند کار، باید به انسان تعلّق داشته باشد. نه به طبقه‌ی حاکم، نه به هیچ طبقه‌ای خاص. هنر باید برای رهایی باشد، نه برای بهره‌کِشی.»
جملات‌اَش هم‌چون ضربه‌ی پُتکی بر سنگ فرود آمد.
پرودون که با دقت به سخنان دیگران گوش می‌داد، با لبخندی شیک و خاص گفت: «هنر بازتاب جامعه است، بله. اما باید فراتر از آن برود. باید پیش‌گام شود، حتی اگر گاهی به‌نظر برسد که در مسیرِ مخالفِ جریان اصلی است.»
باکونین، با چهره‌ی کاریزماتیک و لبخندِ معروفِ فلسفی‌اَش، گفت: «انقلاب خود زیباترین هنر است، به‌شرطی که آزادی‌اَش حفظ شود.»
و کروپوتکین، با آرامشِ خاصِ خود افزود: «هنر نباید بالاتر از مردم باشد. باید هم‌پای آنان، هم‌جای آنان باشد.»
مارکس، که لحظاتی در سکوت به صحبت‌های رفقا گوش می‌داد، بالاخره آهسته گفت: «هنر، چون کار، نباید بیگانه شود. هنر باید برای رهایی باشد، نه برای بندگی.»
پرودون، سرش را به‌طور مشفقانه تکان داد و گفت: «هنر، نه‌تنها بازتابِ جامعه است، بلکه اگر صادق باشد، می‌تواند پیش‌رو باشد. می‌تواند جلوتر از زمانه‌ی خود پیش برود.»
باکونین، که پیش از این لبخندهایی به لب داشت، حالا با چهره‌ای غم‌گین و عمیق گفت: «هنر باید در دلِ انقلاب باشد. اگر انقلاب نتواند فضای آزادی برای خلق آثار هنری را به‌وجود آورد، پس انقلاب به کجا خواهد رسید؟» او شانه‌هایش را بالا انداخت، گویی دیگر قادر به مقاومت در برابرِ محدودیت‌های تحمیل‌شده نبود. «انقلاب خود زیباترین هنر است، اگر آزاد باشد. وقتی جامعه آزاد می‌شود، آن‌گاه هنر هم به‌طور طبیعی آزاد خواهد شد.»
کروپوتکین که معمولا با نگاه‌های آرام و چهره‌ای خندان، با آرامش سخن می‌گفت، در این لحظه بیشتر از هر وقتِ دیگر به‌نظر می‌رسید که در دل‌اَش حقیقتی نهفته است؛ گفت: «هنر باید با مردم هم‌راه باشد. نه برتر از مردم، نه دور از مردم. باید در برابر چشم‌های آنها باشد، در هر خیابانی که انقلاب شعله می‌زند.»
اکنون همه‌چیز در آرامشی معلّق شناور است. هرازگاهی میزِ کناری ما که با یک خانم نشسته بودند و به آرامی گفت‌و‌گو می‌کردند، هم‌راه با خانم سرشان را برمی‌گرداندند، به من و رفقا نگاه می‌کردند. در چشمان مرد می‌شد فهمید که مشتاق است در بحثِ رفقا شریک شود.
اتفاقی نگاه‌اَم به کتاب‌های خاک خورده در قفسه‌ی قهوه‌خانه دوخته می‌شود. عکس‌های کهنه بر قاب‌های چوبیِ روی دیوار. عکس‌هایی که خاکِ روزگار بسی بر آنها نشسته بود و امروز نه از آن سوژه‌ها و نه از عکاس‌اَش خبری نبود!
رفقا یا در حال اندیشیدن بودند یا در حال خوردن قهوه؛ خودنویس تروتسکی را امانت می‌گیرم و شروع به نوشتن می‌کنم. مدّت زمان زیادی نمی‌گذشت که به رفقا گفتم، «یک لحظه به حرف‌های من گوش کنید.» رفقا لطفاً آنچه می‌خوانم را با دقت گوش کنید. همگی به علامتِ تایید سر تکان دادند. کروپوتکین که دستمالِ شیشه پاک‌کن را از تروتسکی قرض گرفت، عینک‌اَش را تمیز کرد، از جانبِ دیگر رفقا گفت، «سراپا گوش هستیم، امین، بخوان آنچه را می‌خواهی.»
مارکس، دست‌اَش را به نشانه‌ی صحبت بالا کرد. کلاه‌اَش را بر سر گذاشت و گفت: «امین، عذر می‌خواهم، یک لحظه چیزی بگویم و بعد تمامِ وقتِ ما برای تو.» کارل با حرارتی خاص رو به رفقا گفت: «هنر باید بازتابِ تضّادهای مادیِ جامعه باشد. اما این بازتاب، شکلِ مکانیکی ندارد. زیباشناسیِ بورژوایی، بازنمایی‌ای است دروغین از یک واقعیتِ تحریف‌شده.»
تروتسکی، که آخرین جرعه‌ی قهوه‌اَش را آرام‌‌آرام می‌نوشید، لبخند زد و جواب داد: «کاملاً درست، رفیق مارکس. باید به حرف‌تان اضافه کنم که هرگز نباید هنرمند را قربانی شعار کرد. هنوز هم معتقدم آزادی خلاقه، پیش‌شرطِ هر هنرِ انقلابی است. مگر نه اینکه انقلاب، خود باید سرشار از تخیل باشد؟»
مارکس دستش‌اَش را سوی من دراز کرد و گفت: «بخوان، امین.»
از پشتِ میز برخواستم، با سُرفه‌ی کوچکی صدا را در گلو صاف کردم، محکم و استوار، شروع به خواندن کردم:
اعلامیه‌ی هنرِ آزاد برای آینده‌ی جهان
ما – امضاکنندگانِ این بیانیه بنابر ضرورتِ موجود – بر این باوریم:
۱. هنر در انقلاب، نه ابزاری در خدمت قدرت، بلکه زبانِ آزادی است.
۲. هنرمند نباید به تریبونِ ایدئولوژی تقلیل یابد؛ او باید آینه‌ی رنج، شور و رؤیای مردم باشد.
۳. سانسور – خواه از سوی قدرتِ حاکم باشد یا از جانبِ انقلابیون – دشمنِ خلاقیت است.
۴. موسیقی، تصویر، شعر و نمایش باید آزادانه متولّد شوند؛ نه در پستوهای ترس، بلکه در میدان‌های گفت‌وگو.
۵. تعهد هنری یعنی صداقت با خود، با مردم، و با زمانه.
در پایان، در آن دورهمیِ نادر، در میان غبارِ خاطراتِ خیالی، این حقیقت را بر بیانیه‌اَم افزودم که:
«هنر آزاد است، اگر انقلابی باشد. و انقلاب آن‌گاه واقعی است، که با هنرِ آزاد و حقیقت هم‌سو باشد.»
رفقا به یک‌دیگر نگاهی انداخته و من را تشویق کردند. پرودون بلند شد و گونه‌اَم را غرق در بوسه کرد. هم‌راه با رفقا، میزهای اطراف نیز در تشویق هم‌راهی‌شان کردند. با تشویقِ رفقا بدن‌اَم خیسِ عرق شد، به‌طوری‌که خیسی بر پیراهن لیمویی رنگ‌اَم لکه انداخت. چند ثانیه از تشویق نگذشته بود که یکی سکه‌ی فلزی به شیشه‌ی پنجره کوبید. اِنگلس بود، به مارکس اشاره کرد: «بیا بیرون تا برویم.» مارکس در حین خداحافظی، گفت: «با اِنگلس باید مانیفست را تکمیل کنند.» پالتو و کلاه‌اَش را پوشید و رفت.
باکونین زُل زده به خیابان، و زیرِ لب چیزی زمزمه کرد، «آفرین امین.» و گفت: «تمام انقلاب‌های واقعی، در شب‌هایی شبیه این آغاز شدند.»
پرودون نگاه‌اَش را به من انداخت و گفت: «هوای دل‌چَسبی برای قدم زدن است.» از رفقا جدا شد و رفت.
باکونین و کروپوتکین شال و کلاه کردند و در حالی‌که با لبخندهایی صمیمی از من و تروتسکی خداحافظی می‌کردند، به‌سوی روشناییِ خیابان رفتند. من که در دلِ این جمع، با نگاه‌های پر از سوال و شگفتی به همه‌ی این تحولات می‌نگریستم، یک لحظه به صحنه‌های گوناگونِ انقلاب‌ها و هنرهای انقلابی فکر کردم. در آن لحظه بود که صدای پیانوی پیرمرد دوباره در فضای قهوه‌خانه پیچید، این‌بار کِلاویه‌های پیانو گاه تند و شدّید، گاه نرم و آرام‌تر از پیش به گوش می‌رسید. نواختنِ پیرمرد، گویی، فراز و نشیب و سختیِ راهِ پیشِ رو را به زبانِ موسیقی می‌‌نواخت.
از رفقا، من و تروتسکی در قهوه‌خانه مانده بودیم. لئون گفت: «امین، قهوه سفارش بدهم؟» با تکان دادن سر به نشانه‌ی رضایت تایید کردم. او خواست سفارش بدهد که صدای کالسکه‌ای سکوت آن شبِ سرد را شکست. فِریدا بود، که نگاه‌اَش از درون کالسکه به‌سوی داخل قهوه‌خانه بود. لئون به آرامی از جای برخاست. در حالی‌که به سمتِ من می‌آمد، گفت: «هنر باید آزادی را به نمایش بگذارد. بدون آزادی، هنری باقی نمی‌ماند.» سپس اضافه کرد: «شب خوش، رفیق!»
پس از گذشت چند ثانیه، به یک‌باره یادم آمد که خودنویسِ لئون را هنوز پس نداده‌اَم، از قهوه‌خانه به سمتِ خیابان دویدم اما کالسکه‌ی فِریدا و لئون خیلی دور شده بود.
کلاه و پالتو به تَن کردم و به‌سوی قهوه‌چی رفتم تا صورت‌حساب میز را بپردازم؛ رفقا در شور و گرمای گفت‌وگو، فراموش کرده بوند.
یک‌باره همه‌چیز بر هم خورد. صدای زنگِ موبایل از خواب بیدارم کرد. نوبت داشتم و باید برای ثبت‌نامِ سهامِ عدالت به کافی‌نِت می‌رفتم.

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری