فراموشی سازمان‌یافته: سرشدگی جمعی در سایه‌ی جمهوری اسلامی

مریم عادلخانی

مریم عادلخانی
در سال‌های اخیر، جامعه‌ی ایران به شکلی گسترده درگیر نوعی بی‌حسی روانی و سرشدگی جمعی شده است. این وضعیت نه حاصل ناآگاهی، که نتیجه‌ی مستقیم تکرار پی‌درپی فجایع، دردهای انباشته، و مهم‌تر از همه، بی‌پاسخ‌ماندن فریادهای عمومی در زیر چرخ‌دنده‌های یک حکومت سرکوبگر و بی‌رحم است. فاجعه پشت فاجعه، مرگ پشت مرگ، سوگ‌ پشت سوگ. و ما، تنها چند روز یا نهایتاً چند هفته واکنش احساسی نشان می‌دهیم، استوری می‌گذاریم، تسلیت می‌نویسیم و بعد، در سکوتی گورستان‌گونه، همه‌چیز را به فراموشی می‌سپاریم. هواپیمای اوکراینی با ۱۷۶ جان بی‌گناه فراموش شد. سانچی، متروپل، فروریختن دیوارها بر سر کارگران، همه فراموش شدند. بندرعباس هم، با آن آتش زبانه‌کشیده و کارگرانی که در دود جان دادند، به‌زودی به لیست بلند فراموش‌شده‌ها می‌پیوندد. ژینا، نیکا، کیان، محسن، حنانه، مجید… نام‌هایی که زمانی فریاد یک ملت بودند، حالا تنها هشتگ‌هایی در بایگانی مغفول شبکه‌های اجتماعی‌اند.
اما این فراموشی، طبیعی نیست. این فراموشی، تولید شده است. جمهوری اسلامی، با سرکوب سیستماتیک اعتراض‌ها، خفه‌کردن صداها، جعل روایت‌ها، و انکار دردها، جامعه را به نقطه‌ای رسانده که دیگر توان ایستادن و یادآوری را از دست داده است. ما نه تنها فراموش می‌کنیم، بلکه یاد گرفتنِ یادنگرفتن را درونی کرده‌ایم.

این پدیده، در چارچوب مفاهیم جامعه‌شناسی، چیزی جز فرسایش روان جمعی نیست؛ پدیده‌ای که در آن نه فقط فرد، بلکه کل یک جامعه درگیر نوعی خستگی مزمن، بی‌اعتمادی نهادی، و احساس درماندگی آموخته‌شده می‌شود. این فرسایش، محصول مستقیم تداوم سوگ‌های بی‌پایان و تحقیرهای مکرر توسط نظامی است که نه تنها پاسخی به دردها نمی‌دهد، بلکه با بی‌رحمی تمام، فریادها را یا در نطفه خفه می‌کند یا به تمسخر می‌گیرد. در ساختار جمهوری اسلامی، سوگواری جمعی هم نوعی تهدید سیاسی تلقی می‌شود. جامعه‌ای که برای ژینا امینی به خیابان آمد، با گلوله و بازداشت و شکنجه پاسخ گرفت. وقتی در آبادان، مردم در عزای فروریختن متروپل گرد هم آمدند، با گاز اشک‌آور پراکنده شدند. مادران داغدار، نه‌تنها دادخواهی‌شان به جایی نرسید، بلکه با اتهام “تشویش اذهان عمومی” مورد تعقیب قرار گرفتند. حتی مراسم سوگواری شخصی، به سطحی از امنیتی‌ترین واکنش‌ها رسیده که خانواده‌ها از ترس، سکوت را به گریه ترجیح می‌دهند.

در چنین بستری، جامعه نه تنها زخم می‌خورد، بلکه فرصت ترمیم روانی هم از او دریغ می‌شود. روان جمعی به نقطه‌ای می‌رسد که دردهای بزرگ دیگر به واکنشی همگانی منجر نمی‌شوند، چون مردم می‌دانند هزینه هر فریاد، بازداشت، شکنجه، محرومیت، و مرگ است. این همان جایی‌ست که خستگی از سوگواری، به انفعال بدل می‌شود؛ جامعه‌ای که روزگاری فریاد “زن، زندگی، آزادی” را در سراسر کشور طنین‌انداز کرده بود، اکنون در وضعیتی از افسردگی اجتماعی به سر می‌برد، نوعی سکوت نه از رضایت، بلکه از فرسودگی. رژیم جمهوری اسلامی طی دهه‌ها، با سرکوب اراده جمعی و خُردکردن حس عاملیت، موفق شده نوعی انفعال ساختاریافته در جامعه نهادینه کند. سیاست‌های سرکوب اعتراض‌ها، بستن فضای مدنی، کنترل رسانه‌ها، تحریف واقعیت، و امنیتی‌کردن هر شکل از تجمع و اعتراض، جامعه را به جایی رسانده‌اند که مردم خود را نه کنش‌گر، بلکه صرفاً تماشاگر وقایع می‌دانند؛ انگار که هیچ نقشی در ساختن آینده خود ندارند. این دقیقاً همان چیزی‌ست که رژیم می‌خواهد: مردمانی که نه می‌پرسند، نه می‌خواهند، و نه باور دارند که توان تغییر دارند. «ناجی‌طلبی» نیز دقیقاً در همین نقطه ریشه می‌گیرد؛ وقتی جامعه اعتماد به نفس جمعی‌اش را از دست داده، چشم به بیرون می‌دوزد—به یک قهرمان خیالی، یک معجزه، یا فشار خارجی—چون خود را برای تغییر کافی نمی‌بیند.

در این وضعیت، امید از یک حق عمومی به یک امتیاز خصوصی تبدیل شده؛ چیزی که تنها برای خودی‌ها و وابستگان نظام قابل‌دسترسی است. آن‌ها که در سایه‌ قدرت، تجارت می‌کنند، سفر می‌روند، فرزندان‌شان را به غرب می‌فرستند و در عین حال از مردم می‌خواهند “مقاومت کنند”. برای اکثریت جامعه اما، چیزی جز ترس، سانسور، فقر مزمن و نظاره‌ی تدریجی نابودی خود و دیگران باقی نمانده. این همان زیست مرده‌وار است که در آن، مردم فقط “زنده می‌مانند”، اما زندگی نمی‌کنند. جامعه‌ای که روزی پتانسیل تغییر داشت، حالا در گیرودار مرگ روانی و فلج اجتماعی، خود را تهی می‌بیند. اینجا، دقیقاً همان‌جایی‌ست که جامعه، پیش از آنکه از بیرون فروبپاشد، از درون می‌پوسد. این مرگِ خاموش اجتماعی، نه تصادف است، نه ضعف فرهنگی، بلکه نتیجه طراحی‌شده‌ و دستاورد مستقیم چهار دهه حکمرانی حکومتی توتالیتر و ضد زندگی است.

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری