حسن جداری
کودتای 28 مرداد در تاریخ معاصر ایران از آن وقایع سیاسی است که هیچگاه از یاد ها فراموش نمی شود. وقتی که قدرت های استعماری با توسل به کودتای نظامی، دولت دکتر مصدق را سرنگون ساختند، 19 سال از عمرم میگذشت. ملی شدن صنایع نفت در سرتاسر کشور و مبارزات مردم به پا خاسته در جهت رهائی از چنگ استعمار بریتانیا شوری در کشور بوجود آورده بود که شباهت هائی با شور و هیجان عمومی در انقلاب مشروطه، داشت. این مبارزات دوران ساز از سال 1327 تا کودتای 28 مرداد سال 1332، با شدت و حدت دوام داشت. در این حرکت عظیم ضد امپریالیستی، قاطبه مردم ایران ، از توده های زحمتکش، پیشه وران و بازاریان گرفته ، تا روشنفکران .و دانشجویان فعالانه شرکت داشتند. جنبه ضد امپریالیستی این مبارزات را از انجا میتوان فهمید که دولت ترقیخواه دکتر مصدق که اجرای قانون ملی شدن نفت، برنامه اصلی کوشش های دو سال و چند ماه اش بود، توسط دو دولت سیطره جوی امپریالیستی امریکا و انگلیس، سرنگون شد. کودتای 28 مرداد سال 1332، ضربه محکمی بود که بر پیکر مبارزات مردم بپا خاسته ایران فرود آمده وآرمانهاو خواستهای آنهارا در راه نیل به آزادی و رهائی از چنگال استعمار، ناکام باقی گذاشت.
+++++
پس از آنکه شاه فراری به یاری دولت های امپریالیستی به کشور برگشت و قدرت سیاسی را دوباره در دست گرفت، هزاران تن از مبارزین به زندان ها افتاده، بسیاری اعدام شده، ازادیهای دموکراتیک کلا از بین رفته و استبداد سلطنتی بر ایران اسیر در چنگ استعمار، حاکم شد. در بخش پیشین نوشته “برگی از دفتر خاطرات،” به این نکته اشاره کرده ام که پس از کودتای 28 مرداد مجبور شدم، تبریز را ترک کرده و در ده الهرد قره داغ، با ترس و دلهره زندگی کنم. هر لحظه بیم آن داشتم که مامورین رژیم کودتا به سراغم آمده و دستگیرم کنند . پس از یک ماه اقامت در قره داغ، در همراهی با کاروان دهقانانی که برای فروش محصولات ده و خرید مایحتاج زندگی به شهر می آمدند،عازم تبریز شدم. درتمام طول راه، اگر با دهقانان همراهم گفتگو نمیکردم، مفتون تماشای طبیعت زیبای این بخش کوهستانی از آذربایجان بودم. در ارتباط و گفتگو با دهقانان قره داغ در طول یک ماهی که در الهرد بودم ، معلومم شد که ترکی اصیل را همین دهقانان قره داغ بلدند و با این زبان شیرین با یک دیگر محاوره میکنند . ترکی که در تبریز رایج است، آمیخته با کلمات فارسی بوده و از اصالت ترکی متداول در دهات قره داغ ، برخوردار نیست. پس از چندین ساعت سفر خسته کننده ، نزدیکی های عصر ، به تبریز رسیدم .
+++++
اما با بازگشت به تبریز ، زندگی مخفی من به پایان نرسید . یک ماه دیگر در خانه پنهان از چشم مامورین شهربانی، زندگی کردم . دوستان نزدیک که همه اعضای فعال حزب ایران بودند، در تاریکی شب به خانه مان آمده، مرا می دیدند. روز ها گذشت تا اواخر آذر ماه سال 1332 رسید . آن سال، تبریز زمستان بسیار سردی داشت. یکی از شب ها که رفقا به خانه مان آمده بودند، دسته جمعی تصمیم گرفتیم که من پس از چهار ماه در اختفا زندگی کردن، از خانه بیرون آمده و در خیابان ها و کوچه ها در بین اهالی شهر ظاهر شوم . به دنبال این تصمیم، روز 24 آذر ماه سال 1332،همراه با دوست نزدیکم حمید مشیر آبادی از خانه بیرون آمده ، گردش کنان به بازارچه سید حمزه رسیدیم . از سید حمزه گذشته، رسیدیم به رودخانه میدان چائی در وسط شهر . از آنجا رد شده، پس از طی چند خیابان رسیدیم به میدان ساعت در وسط شهر. حمید گفت : از کودتای 28 مرداد چهار ماه گذشته، اوضاع آرام شده و دیگردولت شاه مزاحم فعالین دوران نخست وزیری دکتر مصدق نیست. قراین نشان میداد که حمید حرف بی خودی نمی زند. از میدان ساعت در قلب شهر گذشته، وارد خیابان پهلوی شدیم. در مسیر راه، با برخی از آشنایان که مدت ها مرا ندیده بودند، سلام علیک کردیم. از خیابان پهلوی پیچیدیم به خیابان فردوسی. چند قدمی در این خیابان معروف شهر راه رفته بودیم که ناگهان ملتفت شدم کسی سفت از پشت گردنم گرفته، داد میزند مصدق پیروز است؟ یک لحظه تصور کردم یکی از آشنایان از این طریق، ابراز محبت میکند . سرم را که بر گرداندم چند مامور شهربانی را دیدم که دور و برم را گرفته اند . یکی از آنها طپانچه ای در دست داشت. در چند قدمی پاسبان ها، ماشین پلیس ایستاده بود. درواقع امر، بدون اینکه من وحمید ملتفت باشیم، مامورین شهربانی مرا شناسائی کرده و ماشین پلیس با سه تن از آژان ها در خیابان ها دنبالم میکردند. حمید که از این اوضاع ناجور یکه خورده بود، آرام راه افتاد و از معرکه بیرون رفت.
+++++
در داخل ماشین پلیس، حرفی بین من و پاسبان ها، رد و بدل نشد . ماشین جلو اداره شهربانی توقف کرده ، پاسبانها مرا بردند به درون ساختمان شهربانی . در کریدور اداره شهربانی، در جلو در یکی از اطاقها، به دستور مامور پلیس، منتظر ایستادم . یکی از سه پاسبانی هم که مرا دستگیر کرده بودند، در کنار من باقی ماند. در حدود نیم ساعت در کریدور اداره منتظر ماندم . در این نیم ساعت، چه فکرها که نکردم و چه نگرانی ها که نداشتم . پس از نیم ساعت، در اطاق باز شد و یکی از مامورین پلیس به من اشاره کرد که وارد اطاق شوم. بعد ها فهمیدم که این اطاق نسبته بزرگ، یکی از اطاق های بازجوئی شهربانی بود. تعدادی از پاسبانها در اطاق مشغول کار بودند. با اشاره سرپاسبان بازجو، روی صندلی در جلو میز زوار در رفته ای، نشستم . به محض نشستن روی صندلی ، باز پرسی شروع شد. اسمت چیست ؟ گفتم حسن. شهرت، جداری اسم پدر، زین العابدین. شغل، دانش آموز دبیرستان لقمان تبریز. آیا عضو یکی از سازمان های سیاسی هستی؟ قبل از اینکه من پاسخی به سوآلش بدهم، سرپاسبان باز جو با صدائی که تنها من میتوانستم بشنوم ، گفت بگو نه ! من هم که سخت دچار تعجب شده بودم، گفتم نه . آیا علیه دولت، فعالیت سیاسی میکنی؟ به دنبال این سوآل، بازجو باز گفت بگو نه ! من هم گفتم نه. بعد از ” قیام” 28 مرداد، در سیاست دخالت داشته ای. پیش از اینکه از من جواب نه بشنود، سر پاسبان یواشکی گفت بگو نه . من هم همانطور گفتم نه! در حقیقت امر، بازجوی شهربانی هم بازجوئی میکرد و هم پاسخ می داد!
+++++
در حالی که بازجوئی ها آرام پیش میرفت، صادق اسلامی، برادر محمد آقا عطار بازارچه سیدحمزه که شغل پاسبانی داشت، وارد اطاق بازجوئی شد. تا مرا دید سلامی داد و لبخندی زد. من یواشکی به آقا صادق گفتم: بیش از یک ساعت است اینجا بلاتکلیف روی صندلی نشسته و بازجوئی میشوم. لطفا برو و از یکی از روسا ی بالا دست به پرس منظور از اینهمه بازجوئی ها چیست و آینده من چگونه خواهد بود ؟ صادق در پاسخم گفت، نگران نباش میروم و هر خبری در این مورد کسب کنم ، می آیم و بهت میگم. من هم ازش تشکر کردم و از اینکه کسی اینجا پیدا شده یار و مددکارم باشد، تاحدی از بار نگرانی هایم کاسته شد. صادق رفت و من ماندم و بازجو و ادامه بازجوئی ها. در چندماه اخیر، در اقدامی، علیه حکومت شرکت داشته ای ؟ باز قبل از اینکه به این سوآل پاسخی بدهم، باز جو گفت بگو نه ! من هم گفتم نه . کمی طول کشید و صادق بار دیگر وارد اطاق بازجوئی شد . وی در حضور بازجو و اشخاص دیگری که دراطاق بودند و باصدائی که ظاهرا تنهامن میشنیدم ، بهم گفت حسن آقا جرم تو بسیار سنگین است و لابد مجازاتی سنگین خواهی داشت. این حرف ها را صادق به نحوی بیان میکرد که گوئی دلش به حال من سوخته و میخواهد ، کمکی برایم کرده باشد. در حالیکه از حرف های صادق سخت نگران شده بودم، به او گفتم من چه جرم بزرگی مرتکب شده ام که مجازاتی چنین سنگین داشته باشم. صادق گفت تو در اشعارت به مقام سلطنت، توهین کرده ای و این جرمی نابخشودنی است. به صادق گفتم ترا به خدا برو با مقامات بالا صحبت کن و به بین چه مجازاتی برای من در نظر گرفته شده است. صادق رفت و من ماندم در اطاق بازجوئی، غرقه درافکار نگران کننده . در عین حال، باز جوئی ها همچنان ادامه داشت و سوآلاتی که باز جو از من می پرسید، خود جوابش را هم میداد. ایا مرام کمونیستی داری، بگو نه! من هم گفتم نه !
+++++
چند دقیقه نگذشته بود که آقا صادق برگشت به اطاق بازجوئی. رابط بین من و مقامات شهربانی، با قیافه ای گرفته بهم گفت : رفتم و با رئیس مربوطه صحبت کردم. گفتند به خاطر توهین به مقام سلطنت ، حسن جداری یا باید پنج هزار تومن جریمه بدهد یا اینکه پانزده سال زندان را متحمل شود. گفتم آقاصادق من که آهی در بساط ندارم، پنج هزار تومن را از کجا بیاورم ! علاوه بر این ، من جرمی نکرده ام که باید 15 سال زندان را متحمل گردم. لطفا برو حرف های مرا با مقامات در میان بگذار.شاید تصمیم شان عوض شود. صادق گفت نگران نباش. میروم به بینم چه کاری میتوانم انجام دهم . صادق رفت و من نگران و آشفته حال، در اطاق بازجوئی شهربانی منتظر ماندم . بازجوئی ها که چیزی جز تکرار مکررات نبود ، همچنان دوام داشت. چند دقیقه بعد صادق برگشت. دیدم این بار بر عکس دفعه پیشین، لبخندی بر چهره دارد. سریع پرسیدم، چه شد . صادق با صدائی که تنها من می شنیدم گفت : رفتم با مقامات صحبت کردم . برایت تخفیف گرفتم! پنج سال زندان یا هزار تومن جریمه. گفتم این که نشد. من هزار تومن را از کجا بیاورم . برو مبلغ جریمه را پائین بیار. صادق گفت جرم تو سنگین است و اینها به کمتر از هزار تومن راضی نیستند! گفتم لطف کن برو و با زبان نرم از مقامات تخفیف بگیر!.خلاصه کلام، صادق کهنه کار چند بار رفت و آمد و در پایان این رفتن ها و آمدن ها، پانزده هزار تومن را به هفتاد تومن، تخفیف داد! قرار شد هفتاد تومن داده واز رفتن به زندان خلاص شوم ! برادر کوچک ترم حسین، پس از آگاهی از دستگیریم آمده بود به شهربانی که از وضع من خبردار شود . آقا صادق به برادرم که در آن زمان هیفده سال داشت، داستان بازجوئی مرا بیان داشته و متذکر شده بود که برای آزادیم، هفتاد تومن پول لازم است . برادرم فورا رفته و با کمک ناپدریم از یکی از خویشاوندان نزدیک، هفتاد تومن قرض گرفته ، به اداره شهربانی برگشت. آن زمان ها، خانواده ما هفتاد ریال هم نداشت چه برسد به هفتاد تومن! برادرم هفتاد تومن را داد به آقا صادق تا وی این پول را به مقامات شهربانی تبریز تحویل دهد و از این طریق من از چنگ این اداره فساد و رشوه، آزاد گردم.
+++++
در حالی که با هفتاد تومن رشوه، آزادی خود را باز یافته بودم، به بازجو گفتم اکنون که آزادم می کنید، دیوان اشعارم را نیز که موقع هجوم به خانه ام، ماموران پلیس به تاراج برده اند، به من بر گردانید. بازجو گفت نگران نباش دفتر اشعارت نیز بزودی به تو باز پس داده میشود که البته هیچوقت بازپس داده نشد. باز از بازجو پرسیدم حالا که مقامات دستور آزادیم را داده اند، آیا میتوانم به خانه ام برگردم. بازجو درجواب گفت گرچه آزادی تو بی اشکال است، اما اگر همین حالا ترا آزاد کنیم، خوب نیست چون آنها که ترا در کوچه و بازار می بینند، با خود میگویند این آدم اینهمه فعالیت سیاسی مخالف شاه داشته و حالا همان روز دستگیری، دارد آزاد میشود . این برای اداره شهربانی شایسته نیست! گفتم اقای بازجو نگران نباشید به محض اینکه آزاد شدم، به خانه رفته و چند روز قدم به بیرون از خانه، نمی گذارم. اما حرف های منطقی من اثری در تصمیم بازجو نداشت. اینها هفتاد تومن از من گرفتند و من به جای آزاد شدن، افتادم به زندان! دو تن ار پاسبان ها مرا بردند به بازداشتگاه موقت شهربانی در خیابان دانشسرا در چند قدمی اداره شهربانی، مقابل دبیرستان لقمان که من آنجا تحصیل میکردم.
دراطاق نسبته بزرگ سردی در وسط زمستان، پانزده نفر از جوان تا پیر به اتهام های مختلف، محبوس بودند. یکی از آنها، پیرمردی بود که به جرم دزدیدن لنگ حمام توسط مامورین شهربانی گرفتار شده بود. بیچاره تمام مدت ناله میکرد که من چیزی نه دزدیده ام . این لنگ متعلق به زنم می باشد که بخاطر فقر و نداری مجبور شده ام آنرا به فروشم. اینها مرا به اتهام دزدی گرفته و به اینجا آورده اند. یکی دیگر از محبوسین، دزدی حرفه ای بود که گرفتار شده و همراه مامور پلیس ، شب را در بازداشتگاه به سر میبرد. در بین زندانیان از افراد سیاسی گرفته تا متهمین به سرقت و کلاه برداری، هر جور آدمی دیده میشد. جیره روزانه بازداشتگاه ، روزی هفتاد و دو ریال بود. شب که شد در هوای سرد بازداشتگاه، به هر کدام از ما پتوئی دادند که وقت خواب از آن استفاده کنیم . آن شب و شب فردای آن که در بازداشتگاه محبوس بودم، از سرما و افکار آشفته، خواب به چشمم نرفت . برادرم حسین با من در تماس بود و برایم غذا می آورد بعد ها قطعه شعری در باره زندان موقت شهربانی تبریز سرودم که تنها ابیات نخست و آخر آن در یادم مانده. به جرم عشق میهن شامگاهی سرد و ظلمانی شدم در گوشه ای از محبس تاریک، زندانی نمیدانم چه نوری هست در فردا که می بینم فروزان پرتوی در پشت این شب های ظلمانی پس از دو روز بسر بردن در بازداشتگاه موقت، با ماشین پلیس مرا بردند به اداره دادگستری در خیابان پهلوی که گمان میکنم در نزدیکی سینمای دیده بان بود. در آن زمان ها یعنی هفتاد سال پیش، چهار سینما در تبریز وجود داشت که یکی از آنها سینما دیده بان بود . من بارها فیلم مشهدی عباد را در آن سینما ، تماشا کرده ام. شهربانی قرار بود پس از آنکه هفتاد تومن از من گرفت ، آزادم کند، اما به بهانه های مختلف مرا به بازداشتگاه فرستاد . بعد ها فهمیدم که شهربانی متهم را که میگیرد، تنها یک تا دو روز میتواند وی را در بازداشتگاه زندانی کند وسپس او را برای محاکمه به دادگستری میفرستد و سرنوشت شخص دستگیر شده در دادگستری تعیین میشود نه در شهربانی . شهربانی حق نداشت مرا محاکمه کرده، برایم محکومیت پانزده ساله تعیین کند . در واقع امر، اینهمه طولانی کردن مدت بازجوئی الکی، وساطت و رفت و آمدن های ساختگی اقا صادق، کم کرد مرتب از مدت زندانی شدن و جریمه نقدی، همه و همه حقه هائی برای سرکیسه کردن من و اخذ رشوه بود!
+++++
در اداره دادگستری، در حدود نیم ساعت در بیرون از اطاق بازجوئی، منتظر ایستاده بود م که در اطاق باز شد و جوانی شیک پوش که در حدود سی، سی و پنج سال از عمرش می گذشت، ازم خواست وارد اطاق شوم . پس از ورود به اطاق، سلامی دادم و با دستور بازجو روی صندلی جلو میز ایشان نشستم. بازجو که لباس های اطو کشده و کراوات سبز رنگش نشان میداد که فردی تحصیل کرده و دانشگاه دیده است، بازجوئی را شروع کرد. من در پاسخ بازجوئی ها گفتم که در زمان نخست وزیری دکتر مصدق، در زمره طرفدارن ایشان بودم و در محافل و سخن رانی ها ، حرف میزدم و اشعار آزادیخواهانه خود را دکلامه میکردم. در آن زمان ها ، خیلی ها طرفدار آقای دکتر مصدق بودند و من یکی از آنها بودم. بازپرس در ادامه بازپرسی ها چنین گفت: مامورین شهربانی وقتی در روزهای پس از 28 مرداد ، خانه تان را تفتسش میکردند، دفتر اشعار تان را که به خط خودتان میباشد، ضبط کردند . در این دفتر، اشعاری وجود دارد که در انها شما به مقام محترم سلطنت، توهین کرده اید و بهمین جرم هم اینک در اینجا محاکمه میشوید. گفتم منظورتان کدام شعر است گفت برای نمونه در شعر زیر اشکارا به شاه توهین کرده ای. در اینجا باید این توضیح را بدهم که در روزهای پس از کودتای 28 مرداد که زندگی مخفی داشتم، مامورین شهربانی در جستجویم و به دنبال کشف چاپخانه ای که در آن اعلامیه ای علیه رژیم کودتا منتشر ساخته بودیم، بخانه ام حمله کردند . یکی از مدارکی که به عنوان آلت جرم در جستجوی منزلم به دست پلیس افتاد، جزوه ای بود به خط خودم که در آن اشعار سیاسی و غیر سیاسی ام از آغاز شاعری تا کودتای 28 مرداد، جمع آوری شده بود . چون اشعارم را تنها در یک کتاب نوشته بودم ، با یورش پاسبانها به خانه ام و ضبط مجموعه اشعارم ، بسیاری از سروده هایم از غزل تا شعر سیاسی برای همیشه در بایگانی شهربانی تبریز، دفن شدند. در بین اشعاری که دردوران حکومت دکتر مصدق ساخته بودم و آنرا در مجالس و محافل عمومی میخواندم، شعر کوتاهی بود که در روزهای پناهنده شدن سرلشکر زاهدی در مجلس شورا ساخته بودم و در آن، این افسر مرتجع و شخص شاه را مورد حمله قرار داده بودم. باز جوی دادگستری این شعر را از جزوه به سرقت رفته اشعارم انتخاب کرده وآن را در دادگاه علیه من و به منظور محکومیت من، به کار میبرد. این قطعه شعر را اینجا می آورم : در خاک وطن دگر کسی نادان نیست گوش بشری به صحبت دونان نیست یک روز اگر ز سیم و زر سودی بود امروز خوشم که حاصلی از آن، نیست بگذشت زمان ظلم ظل الهی امروز زمان قدرت سلطان، نیست از خانه خلق، گم شو ای افسر پست این مجلس ما ،محل مزدوران نیست . بازجوی دادگستری به این شعر اشاره کرده و گفت در این شعر شما آشکارا به اعیحضرت، توهین کرده اید. اینجا لازم میدانم این نکته را متذکر شوم که قطعه شعر مد نظر وکیل دادگستری را چون در روزهای پس از کودتا که در اختفا زندگی میکردم، در دفتر اشعارم نوشته بودم، برای رعایت احتیاط در بیت بگذشت زمان ظلم ظل الهی امروز زمان قدرت سلطان نیست به جای کلمه سلطان، چند نقطه گذاشته بودم بازجو اظهار داشت که این چند نقطه ای که در یکی از ابیات شعر گذاشته ای، همان عبارت سلطان است چون در مصراع نخست عبارت ظل اله آمده ، یهمین جهت در مصراع دوم کلمه مناسب باید سلطان باشد نه چیز دیگر. معلوم بود که بازجو با قوانین شعر هم آشنائی دارد کمی در مورد همین قطعه شعر جر و بحث کردیم . ایشان اصرار میکرد منظور از چند نقطه ،عبارت سلطان است و من اظهار میداشتم که چند نقطه را در بیت مزبورجا داده بودم تا عبارت مناسبی پیدا کنم. در پایان محاکمه ، وگیل جوان دادگستری مرا به جرم اهانت به مقام سلطنت، به پنج سال حبس تعلیقی، یعنی حبس معلق محکوم ساخت و متذکر شد که اگر در آینده جرم سیاسی دیگری داشته باشی، این پنج سال هم به مدت حبس، افزوده خواهد شد. وقتی فهمیدم حبس تعلیقی با حبس معمولی فرق دارد ، عمیقا احساس خوشحالی کردم . بازجو که برایم حکم صادر کرده بود ، ازم خواست که تا ساعت دوازده ظهر باید قباله معتبر خانه ای را به دادگاه بیاوری .اگر این قباله معتبرتا ظهر امروز به دستم رسید، آزاد میشوی و می روی به خانه ات. در غیر این صورت ، روانه زندان خواهی شد .
+++++
در همان زمان که در اطاق بازجوئی محاکمه میشدم، برادرم حسین با بی صبری در کریدور داد گستری، منتظر نتیجه دادگاه بود. با اجازه بازجو، برادرم داخل اطاق بازجوئی شد پس از آنکه وی را از نیاز به قباله خانه ای برای آزادیم مطلع ساختم. از اوخواستم فورا به خانه حاجی عموی مادرم رفته و از ایشان در این مورد ، یاری به طلبد. تا ساعت دوارده ظهر تنها دو ساعت مهلت داشتیم. تا برگشت برادرم و رسیدن قباله به دستم، با دلهره در کریدور روبروی اطاق بازجو، منتظر ماندم. کمی مانده به ساعت موعود، پیش از رسیدن ساعت دوازده ظهر، برادرم خوشحال وارد اداره دادگستری شده ، خود را در کریدور به من رساند در حالیکه قباله خانه حاجی عمو در دستش بود . تنها دقایقی چند به ساعت دوازده، باقی مانده بود. اگر برادرم چند دقیقه دیرتر قباله را می آورد ، بزندان رفتنم حتمی بود. فباله را نشان بازجو دادم و ایشان پس از نگاهی کوتاه به آن ، اجازه آزادی مرا صادر کرد. من هم همراه برادرم پس از تشکر از بازجو ، شادمانه روانه خانه مان شدم. حاجی عمو ی مادرم با یاری بموقعی که برایم کرده بود، مرا از رفتن حتمی به زندان رها ساخته بود. در اینجا لازم میدانم این نکته را متذکر شوم که دادیاری که محاکمه ام میکرد، آدم بد جنسی نبود . وگرنه میتوانست مرا که متهم به اهانت به مقام سلطنت بودم ، به آسانی به دو سه سال زندان محکوم کرده، به زندانم بفرستد.
++++
به محض رهائی از چنگ شهربانی و دادگستری، در دبیرستان لقمان به ادامه تحصیل پرداختم .در پایان سال تحصیلی 1333-1332 در امتحانات سال پنجم متوسطه نمره قبولی آوردم. در دورانی که در دبیرستان درس میخواندم ، یعنی هفتاد سال پیش ، دانش آموزان پس از قبول شدن از امتحانات کلاس پنجم متوسطه، دیپلم میگرفتند . داشتن دیپلم متوسطه در آن زمان ها راه را برای برخی از استخدام های دولتی باز میکرد. برخی از دانش آموزان پس از اخذ دیپلم، در کلاس ششم متوسطه که رشته بندی شده بود ، به تحصیل ادامه میدادند . قبولی در کلاس ششم ادبی یا علمی، راه را برای ورود به دانشگاه، باز میکرد. پس از آنکه کلاس پنجم را با موفقیت به پایان رساندم ، به فکراستخدام دراداره فرهنگ افتادم. با سابقه سیاسی که داشتم امکان کار اداری در تبریز برایم وجود نداشت. در اواخر تابستان سال 1333 ، اطلاع حاصل کردم که اداره فرهنگ مرند ، معلم برای مدارس ابتدائی، استخدام میکند.
+++++
در آن روزها، وضع اقتصادی خانواده ام که شامل شش تن می شد، بس سخت و ناگوار بود. در آمد ناچیز نا پدری ام از شغل دلالی فطوره، کفاف زندگی خانواده را نمیداد. بازار کساد بود و تجارت خوابیده بود. ناپدریم اغلب دست خالی به خانه می آمد.هفته ها میگذشت که گوشت به خانه ما نمی آمد. حبوبات و سبزیجات، مواد اصلی غذاهای لذیذی بود که مادرم می پخت. من از همان اوان کودکی، به شیرنی فروشی در بازارچه سیدحمزه، پرداختم . با سرمایه ناچیزی که پس انداز کرده بودم، میرفتم از بازار صفی از قنادی سید، شیرنی شیری ” سوت شیرنیسی” ، میخریدم و آنها را در مجموعه ای گذاشته، وقتی از مدرسه رودکی عصر ها به خانه بر میگشتم ، ساعت ها در بازارچه سید حمزه در گوشه ای نشسته ، به مشتری ها میفروختم سوت شیرنی سی آن زمان ها قالبی ده شاهی بود یعنی نصف یک قران و بین بچه ها خریدار زیاد داشت . البته انواع شیرنی ها را از شیرنی پزهای دیگر میخریدم . اما شیرنی اصلی ” دکه” من، همان سوت شیرنی سی بازارچه صفی بود. در خیابان کهنه،” کوهنه خیاوان” ، از دکان قنادی داداش زاده که از مهاجرین پولدار بود، آب نبات و شیرنی کاکوئی میخریدم. در چند قدمی این مغازه، پیر زن نسبته چاقی، دم جوب، در دیگ بزرگی، آش ماست گرم به مشتری ها میفروخت. من که سخت گرسنه بودم، پنج قران داده، یک کاسه آش رقیق خریده، در همان جا با نان کوماش که نان سفتی بود، آن را با اشتها میخوردم. وقتی هم به مدرسه میرفتم، چند تا از سوت شیرنی سی ها را در جیبم میگذاشتم. وقتی معلم در کلاس درس میداد ، من یواشکی آنها را به بچه هائی که پول با خود داشتند، میفروختم.
+++++
بازار هر روز کسادتر میشد و مشهدی ابراهیم از دلالی فطوره درآمدی بسیار اندک داشت که کفاف زندگی خانواده را نمیداد. این انسان شریف زحمتکش، پس از مشورت با این و آن در بازار تبریز ، تصمیم گرفت چیت و پارچه بطور نسیه از تجار تبریز گرفته و آنها را در شهر مراغه، بفروش برساند . تا شاید با در آمد حاصله، گشایشی در کار خانواده به وجود بیاید. در این کار جدید، مشهدی ابراهیم با شخصی از اهالی مراغه بنام حاجی محمد، شریک شد. سپس در حدود پنج هزار تومن پارچه در تبریز از پارچه فروش ها خریده ، عازم شهر مراغه گردید. افراد خانواده همه خوشحال بودیم که ناپدریم ار این راه بتواند زندگی بی سر و سامان عائله را روبراه کند . در غیاب ناپدریم، زندگی خانواده به سختی میگذشت . حدود یک ماه از رفتن مشهدی ابراهیم به مراغه گذشته بود که یک روز درب خانه به صدا در آمد . در را باز کردیم . ناپدریم پشت در بود. مادرم، خواهرانم و من و برادرم حسین از دیدار مشهدی ابراهیم، بسیار خوشحال شدیم . ناپدریم از سفر، با خودش سوقاتی مراغه از قبیل شیره انگور ( دوشاب) آورده بود. از کار و بارش پرسیدیم گفت شکر خدا، خوب است . مشتری زیاد داریم و کار پارچه فروشی، خوب پیش میرود . مشهدی ابراهیم چند روزی درتبریز ماند، مبالغی پول پیش مادرم گذاشت و به محل کارش در مراغه برگشت . در ماه های بعد ، دوسه بار دیگر نیز ناپدریم به تبریز آمد و هر بار که می آمد با دست های پر می آمد.
+++++
در تعطیلات تابستان همان سال، برای دیدار از ناپدریم، به مراغه رفتم . چند روز در مراغه ماندم.. این نخستین بار بود که شهر قدیمی مراغه را میدیدم . شهری که در آن ، به دستور ایلخان مغول، رصد خانه ای معتبر، ساخته شد. زندگی ناپدریم در مراغه، تعریفی نداشت. روز ها بساط پارچه فروشی خود را در جلو یکی از مغازه ها در یگانه خیابان شهر، پهن میکرد و مشغول کار میشد . شب ها در اطاق محقری که در یکی از کاروانسراها کرایه کرده بود ، میخوابید.غذا و خوراک مرتبی نداشت و زندگی اش به سختی میگذشت. چند روز در مراغه ماندم روزها که پدرم بساط پارچه فروشی خود را پهن میکرد ، من در حیابان ها و کوچه های شهر به گردش می پرداختم. در آن زمان ها، مراغه تنها یک خیابان داشت و بساط پارچه فروشی مشهدی ابراهیم نیز در جلو مغازه ای در همان خیابان بود . در یکی از گردش های روزانه ، خود را در کنار رودخانه صوفی چائی دیدم که از وسط شهر می گذشت. رودخانه پرآبی بود و در گوشه ای از آن، در بیرون از قهوه خانه ای دراندش، انبوهی از مردان روی صندلی هائی که در جلو آنها میزهائی کهنه چیده شده بود، چائی میخوردند و تریاک می کشیدند. من نخستین بار بود در عمرم که تریاک کشیدن آشکار در روز روشن را می دیدم و این برایم بسیار تعجب آور بود . در دوران کودکی من، در اغلب محله ها ی تبریز، تریاک خانه ای هم بود که در آن، تریاکی ها در کنار هم دور از چشم اغیار ، چائی تلخ می نوشیدند و تریاک میکشیدند و نشئه و از خود بیخود میشدند. در محله ما در دربندی(کوچه ای) به نام حاللاجلار، تریاک خانه ای بود که محل اجتماع تریاکی های دور و بر بود . از قبل از ظهر، تریاکی ها در آن خانه جمع شده و تریاک میکشیدند. ما بچه های محل در مقابل تریاک خانه گرد امده و با سر و صدا راه انداختن، تریاکی ها را که در حال چرت زدن و نشئه بودند، عصبانی میکردیم و نشئه آنها را بهم میزدیم. چند روز در مراغه ماندم و از ناپدیم خداحافظی کرده، به تبریز بر گشتم .
+++++
ماه های تابستان و پائیز پشت سر هم سپری شده و فصل سرما، فرا رسید. زندگی ما در غیاب ناپدری، بسختی میگذشت . چشم مان را دوخته بودیم به درآمد مشهدی ابراهیم از پارچه فروشی در مراغه . بعد ازظهر یکی از روزهای سرد دی ماه بود که درب خانه به صدا در آمد .در را باز کردم. ناپدریم پشت در بود . در آن سرمای سخت تبریز ، پالتو بر تنش نبود و بدنش از سرما میلرزید . این بار مشهدی ابراهیم هیچ سوقاتی از مراغه برایمان نیاورده بود. سخت مضطرب و پریشان حال به نظر میرسید . مادرم و ما بچه ها از دیدن مشهدی ابراهیم در این حال زار، بسیار ناراحت شدیم . ناپدریم پس از اندکی استراحت، شروع کرد به شرح ماجرائی تلخ که بسرش آمده بود. ما همه کنجکاو بودیم بدانیم مشهدی ابراهیم در این زمستان سرد، چرا پالتو بر تن نداشت. میخواستیم بدانیم چه بر سر این انسان ساده دل بی ریا، آمده است.
+++++
ناپدریم گرچه آدم بیسوادی بود، اما حافظه ای قوی داشت واز فن سخنوری و قصه پردازی، بی بهره نبود. یادم هست در دوران کودکیم، وقتی در شب های سرد و طولانی زمستان های تبریز، چند تنی از اهل فامیل و آشنایان نزدیک، به خانه مان می آمدند ، صفا و شادی سرتاسر خانه را پر میکرد . حاضرین در اینگونه نشست های شبانه، شام را در خانه های خود میحوردند . صاحب خانه مجبور نبود برای اینهمه مهمان، غذا تهیه کند. گاه ، گاهی که قوم و خویشان در خانه ما جمع می شدند ، مادرم برای مهمانها سیب زمینی وباقلا می پخت و ناپدریم هم پشمک و آجیل میخرید.این خوراکی های بعد از شام را، شبچره می نامیدند. مشهدی ابراهیم ان زمانها هنوز جوان بود و شور و حالی داشت. از اتفاقات مسافرتهای زیادی که داشته، نقل میکرد و گاهگاهی به ترکی آوازی هم میخواند. من که در مدرسه خواندن و نوشتن آموحته بودم، کتاب امیر ارسلان رومی را برای جمع میخواندم . شب های خاطره انگیزی که دیگر بر نمی گردند. بعد ها، کار طاقت فرسای دلالی فطوره، فقر و بی پولی، مشهدی ابراهیم را دیگر از شور و حال انداخته بود . در آن روز های سخت فردای جنگ جهانی دوم و کسادی بازار، بیچاره به هر دری میزد که زندگی خانواده را رو براه سازد . اینک مشهدی ابراهیم خسته و کوفته، در سرمای سرد زمستان، بی پالتو و با قیافه ای گرفته به تبریز پیش ما آمده بود. کمی که استراخت کرد و چائی نوشید و پکی به سیگار زد و نان و پنیری خورد ، در جواب سوآل مادرم که چرا در این سرمای سوزان، بی پالتو از مراغه به تبریز بر گشته است ، چنین گفت : امان از دست بیسوادی و اعتماد بیخود به این و آن. کارپارچه فروشی خوب پیش میرفت و مشتری ها برای خرید پارچه گاهی صف میکشیدند . به علت بیسوادی من ، تمام حساب و کتاب کارها در دست شریک حقه بازم حاجی محمد بود. این آدم متقلب، که مکه به کمرش بزند ، با جمع و جور کردن حساب و کتاب دروغین؛ پول ها را دزدیده و تجارت را ورشکسته اعلام کرد . همین دو روز پیش به من اطلاع داد که تجارت پارچه فروشی کلی ضرر کرده و سرمایه و پول همه از بین رفته است . من که از این خبر شوم، سخت ناراحت شده بودم ، گفتم حاجی داری اشتباه میکنی. تجارتی که روبراه بود و رونق داشت ، با اینهمه مشتری چگونه میتوانست ضرر بکند و ورشکست بشود؟ اصرار و ابرام من، فایده ای نداشت . تجارت ورشکست شده و پول و سرمایه ای باقی نمانده. در حالیکه میدانستم حاجی تقلب کرده و پول ها را دزدیده است، به ناچار بدون خداحافظی از شریک دزد و کلاش، مراغه را ترک کردم. وقتی خواستم سوار اتوبوس شده به تبریز برگردم، چون پولی در جیب نداشتم از شوفر خواستم سوارم بکنه پولش را به محض رسیدن به تبریز پرداخت میکنم. چون الان پولی در جیب ندارم و شریکم سرم کلاه گذاشته. شوفر نامرد، قبول نکرد . ناچار پالتوم را پیشش گرو گذاشتم تا بتوانم سوار اتوبوس شده، خود را در این هوای سرد به تبریز برسانم. خیلی از بلایی که بر سر مشهدی ابراهیم آمده بود ، ناراحت شدیم . مادرم تسلی اش میداد و بهش میگفت امیدت را قطع نکن. خدا با کرامتش فرجی پیش می آورد . اهل خانه همگی خوشحال بودیم که مشهدی ابراهیم در آینده درتبریز پیش ما خواهد بود.
+++++
مشهدی ابراهیم بد جائی گیر کرده بود . تمام سرمایه که در واقع متعلق به تجار پارچه در تبریز بود، از دستش رفته بود و با جیب خالی نمی دانست چگونه زندگی عائله را روبراه سازد. ناپدریم از ترس طلب کاران، به بازارنمی رفت و خانه نشین شده بود. عاجز و درمانده، راهی برای برون رفت از مشکلات به فکرش نمی رسید. همه راهها را بر روی خود بسته میدید و سخت ناراحت و نگران بود . هر وقت دچار تنگنا میشدیم و پولی برای امرار معاش نداشتیم، ناپدریم از فرش و کلیم های خانه چند تایی را در بانک رهنی گرو میگذاشت و با پول ناچیزی که در یافت میکرد،.چند روزی با سختی زندگی را روبراه می ساختیم. هر وقت بازار رونقی داشت و در آمد شغل دلالی خوب بود ، با پرداخت قرض بانک و بهره بانکی، فرش ها و کلیم را از رهن بیرون می آوردیم. خانه نشینی ناپدریم نمی توانست برای همیشه ادامه داشته باشد . گذران زندگی شش تن اهل خانه، به پول و در آمد هرچه اندک نیاز داشت. در کوچه بن بستی که ما در آن زندگی میکردیم ، دو خانواده دیگر هم سکونت داشتند. یکی از آنها پیر مردی بود به نام شاطر میرزا که در جوانی به شغل شاطری در نانوائی محل اشتغال داشته و بعد ها در بازارچه سیدحمزه، صاحب دکان بقالی شده بود . این همسایه دلسوز، ضمن گفتگوئی با ناپدریم به ایشان پیشنهاد میکند که در جلو مغازه بقالی وی، بساط میوه فروشی پهن کند. ناپدریم که علاقه ای به این شغل نداشت، به ناچار برای تامین زندگی روز مره خانواده، با پیشنهاد شاطیر میرزا موافقت میکند . فردای همان روز تبادل نظر با همسایه مان، مشهدی ابراهیم به بازار خواربار فروشی در میدان صاحب الامر رفته و از تره بار فروش های آشنا چندین بار میوه و سبزیجات میخرد . با آنها قرار میگذارد که بهای اجناس خریداری شده را پس از فروش اجناس، به پردازد. حمال ها در همراهی با مشهدی ابراهیم، بارهای میوه و سبزیجات را به بازارچه سیدحمزه می آورند و از همان روز، بساط میوه فروشی ناپدریم در جلو مغازه بقالی شاطیر میرزا، پهن میشود. بازارچه سیدحمزه در آن روز ها جائی بس دیدنی و جالب بود . در این بازارچه در جنوب محله قدیمی سرخاب ، دهها دکان کوچک و بزرگ وجود داشت که مشتری های آنها اکثرا خود اهالی محل بودند. در زمان کودکی و نوجوانی من، دربازارچه سید حمزه در کنار دکان های بقالی، قنادی ،عطاری ، قصابی ، جگرکی ، سلمانی و نانوائی، کسانی هم بودند که در گوشه هایی از بازارچه ، بساط میوه فروشی و سبزی فروشی را پهن میکردند. اینها افراد زحمتکش تهی دستی بودند که با سختی زندگی خود و عائله شان را روبراه میکردند. ناپدری من هم بساط میوه و سبزی فروشی را درجلو مغازه بقالی شاطیر میرزا، پهن کرد. از خیار گرفته تا سیب و گلابی در بساط مشهدی ابراهیم، به فروش میرسید . عصرها ناپدریم میوه و سبزی می فروخت . من هم در گوشه ای از بساط میوه فروشی، شیرنی و آب نباتی را که منظم در سینی جا داده بودم ، میفروختم . یکی دو هفته از میوه فروشی مشهدی ابراهیم گذشته بود که باردیگر وی با ورشکستگی روبرو شد . جماعت میوه های رسیده را به قیمت ارزان خریدند و میوه های کال ماند رو دست مشهدی ابراهیم. سبب اصلی این ورشکستگی، ناوارد بودن ناپدریم به فوت و فن شغل تره بار فروشی بود. بدین ترتیب بار دیگر کوشش مشهدی ابراهیم در جستجوی معاش، با شکست مواجه شد و باز ناپدریم، خانه نشین شد.
+++++
یکی دو تن ازآشنایان و اقوام به مشهدی ابراهیم پیشنهاد کردند که به بازار رفته و باز به کار دلالی فطوره به پرازد . مشهدی ابراهیم که از لحاظ تامین معاش خانواده سخت در مخمصه بود ، عزمش را جزم کرد و بار دیگر عازم بازارغول پیکر تبریز شد. اینک از جنگ جهانی دوم چند سالی میگذشت و کسادی بازار، جای خود را به رونق نسبی داده بود . چنانکه مشهدی ابراهیم در عرض مدت کمی نه تنها قرض هایش را پس داد، ما توانستیم اشیائی را که در بانک رهنی گرو گذاشته بودیم ، بیرون بیاوریم . وضع معیشتی خانواده نیز، اندکی بهبودی یافت. +++++
در همان زمان ها که وضع اقتصادی خانواده بسیار ناجوربود ، تصمیم گرفتم هرچه زودتر کاری پیدا کرده ، با در آمد حاصله، به ناپدریم در اداره امور اقتصادی خانواده، یاری برسانم . اطلاع حاصل کردم که اداره فرهنگ شهر مرند برای استخدام آموزگار، آگهی داده است. به محض اطلاع، در یکی از روز های آخر مهر ماه سال 1333، دوست نزدیکم امیرایزدی و من بلیط اتوبوس گرفته، عازم شهر مرند در شصت کیلومتری تبریز شدیم. گرچه امیر ایزدی در امتحانات کلاس یازدهم مردود شده بود، باز هم امیدوار بود که شاید بتواند با دیپلم کلاس نهم در مرند به آموزگاری دهات اطراف، انتخاب شود. در آن زمان ها ، با مدرک کلاس نهم نیز معلم استخدام میکردند. دو سه روز در منزل معلمین مرند که اهل تبریز بودند، مهمان بودیم و این دوستان ناشناس، نهایت لطف و مهربانی را در حق مان مبذول داشتند.اداره فرهنگ مرند از همه داوطلبان شغل معلمی که در مرند گرد آمده بودند، درخواست کرده بود که در روز معینی در اداره، حضور بهم رسانند. امیر ایزدی و من هم صبح زود در روز موعود، رهسپار اداره فرهنگ شدیم . در آنجا معلوم شد که ما دو نفر تنها نیستیم و حدود چهل تن داوطلب شغل معلمی، در سالن بزرگی جمع شده اند. فقر و نیاز های مالی اکثر این جوانان را درجستجوی کار به این سالن اداره فرهنگ مرند، کشانده بود. در آن زمان ها، یعنی هفتاد سال پیش ، حقوق ماهانه آموزگاران از صد و پنجاه تومن به دویست و پنجاه تومن، رسیده بود . نیم ساعتی در سالن اداره فرهنگ روی صندلی ها نشسته، با بیقراری منتظر آمدن رئیس فرهنگ بودیم. یکی از کارمندان اداره ، اعلام داشت که آقای رئیس فرهنگ وارد میشوند . همه ما پا شده و بدین طریق به ایشان ادای احترام کردیم. رئیس فرهنگ که شخص چهل ساله شیک پوشی بود ، پس از جواب سلام ها، آغاز به سخن کرد. اینک خلاصه مطالبی که رئیس فرهنگ اظهار داشت: از همه شما که زحمت کشیده و به اینجا آمده اید ، نهایت تشکر را دارم. اداره فرهنگ مرند همواره در جهت اشاعه فرهنگ و دانش در این شهر و اطراف آن، کوشا بوده و بهمین جهت نیز در استخدام آموزگاران خوب برای مدارس، نهایت کوشش را به عمل آورده است . آرزوی ما این است که هرچه بیشتر برای دهات مرند آموزگار استخدام کنیم اما نبودن بودجه کافی ، مانع ما در کار استخدام معلم می باشد. با پوزش ا ز اکثریت شما، این بار تنها میتوانیم چهار آموزگار برای دهات مرند استخدام کنیم. امیدوارم در آینده نزدیک، با تامین بودجه کافی ما بتوانیم آموزگاران بیشتری را به کار بگیریم. این حرف های نومید کننده جناب رئیس، همچون پتکی بود که بر سر اکثریت قریب به اتفاق جوانانی که با هزار امید برای استخدام به شغل آموزگاری دهات مرند در سالن جمع شده یودند، کوبیده میشد. سخن کوتاه، من چون دیپلم کلاس یازده داشتم، در بین چهار نفری بودم که برای شغل آموزگاری دهات اطراف مرند ، تعیین شده بودم . از چهار دهی که برای چهار داوطلب معلمی تعیین شده بود ، یکی هم دبستان عنصری در دهکده میاب بود. چون میاب در دامنه کوهستان قرار دارد و دارای زمستانهای بسیار سرد می باشد، هیچکدام از ما نمیخواست به آنجا برود . کار به قرعه کشی انجامید. معلمی دهکده میاب نصیب من شد و آن سه تن دیگر، خوشحال از اینکه به میاب فرستاده نخواهند شد. پس از عزیمت به میاب و تدریس در آنجا و آشنائی با مردم مهربان و فهمیده این دهکده زیبا در دامنه کوهسارهای سبز و خرم هرزنات ، با خود گفتم سه معلم دیگری که مایل نبودند در میاب تدریس کنند، چه شانسی را از دست داده اند . همان روزی که به معلمی در میاب تعیین شدم، با امیر ایزدی که از استخدام نشدنش، سخت ناراحت بود ، مرند را به قصد تبریز ترک کردیم. چند روز در تبریز مانده ، با خانواده خدا حافظی کرده، با لحاف و دوشک و وسایل مختصر زندگی، عازم دهکده میاب شدم. پایان اردیبهشت سال 1404